در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

اطلاعیه بعد از یک خبر !

 

اینجا هنوز سبز است,

ای دوستان !

هنوز سبز است.

اینجا هنوز پیچکها به دور شاخه امید می پیچند و بالا می روند

هنوز هم , صبح هنگام یاسها خاطراتم را خوشبو می کنند

اینجا آبشار زندگی همچنان جاری است

خروشان و استوار

شاداب و با طراوت

رنگین کمان همچنان هفت رنگ دارد

آسمان شب هنوز هم ستارگان را در آغوش گرفته

ماه هنوز هم گاهی قهر می کند

من هم گاهی دلم می گیرد ...

گاهی با باران می گریم

گاهی مثل آفتاب بیرحم می شوم

گاهی چون باد خشمگین

و

گاهی هم مثل گل می شکنم

                            آری من هم گاهی می شکنم...

دست در دامن هر کس که زدم رسوا بود

کوه با آن عظمت پشت سرش صحرا بود



بگذار مرا بکشد ! من از امید به درگاه او سر باز نخواهم زد.

 

ما چون دو دریچه رو بروی هم

آگا ه ز هر بگو مگو ی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا  یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر

که هر چه کرد ,او کرد

 

معنای زندگی

به کرم سبز بیاندیش .بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند , به پرندگان

حسد می ورزد

 و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است.

می اندیشد : من منفور ترین موجوداتم, زشت , کریه , ومحکوم به خزیدن در

روی زمین .

اما یک روز , مادر طبیعت از کرم می خواهد پیله ای بتند.

کرم یکه می خورد ...پیش از ان هر گز پیله نسا خته . گمان می کند با ید گور

خود را بسازد

و آماده مرگ شود .

هر چند از زندگی خود تا آن لحظه نا خشنود است .به خدا شکوه می برد :

خدایا , درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم,

 اندک چیزی را هم که دا رم از من می گیری .

خود را ناامیدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایا ن می ماند.

چند روز بعد , درمی یابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده .

می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسین اش کنند .

از معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است.

 

نمی بخشمت اگر...

همه می پرسند

چیست در زمزمه مبهم آب ؟

چیست درهمهمه دلکش برگ ؟

چیست دربازی این ابر سپید؟

روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد اینگو نه به ژرفای خیال؟

چیست در  خلوت خاموش کبوتر ها ؟

چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده جام ؟

که تو چندین ساعت

مات ومبهوت به آن می نگری ؟

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام

نه به این خلوت خاموش کبو ترها 

من

به این  جمله نمی اندیشم !

 

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را به باد

نفس پاک شقایق را در دامن کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندمزار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم

همه را می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

 

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

 همه وقت ... همه جا ...

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

 

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان

با من تنها تو بمان

 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو , بجای همه گلها تو بخند

 

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخوان

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من , تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

 

من همین یک نفس از جرعه جانم با قیست

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.

 

 

دوست عزیزم, باید چیزی را برایت بگویم, شاید ندانی, فکر کردم چه طور از بار تلخ این خبر بکاهم- چطور آب و رنگ بهتری به آن بدهم , وعده بهشت ووعده دیدار با حق را به آن بیافزایم,توضیح های راز آمیز برایش بیابم -اما حاصلی نداشت. نفس عمیقی بکش , و خودت را آماده کن. باید بی پرده صحبت کنم , و به تو اطمینان می دهم به آن چه می گویم , کاملا مطمئنم . این یک پیشگویی خطا نا پذیر است. هیچ تردیدی در مورد آن وجود ندارد . پیشگویی چنین است : تو خواهی مرد. شاید فردا, یا پنجاه سال دیگر , اما - دیر یا زود - خواهی مرد . حتی اگر دلت نخواهد . حتی اگر برنامه دیگری داشته باشی . پس به آنچه امروز می خواهی انجام دهی ,بیندیش,و به آنچه فردا می خواهی انجام دهی. وبه آنچه در ادامه زندگی ات می خواهی بکنی .