در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

آرزو

 

امروز خوب شروع نشد ، بعد از اون خوابهای عجیب ...

و یه نتیجه ناخوش آیند هم داشت ، اینکه دیگه آرزو نکنم ، چیز تازه ای نبود ولی حالا فکر می کنم که اصلا این ،یعنی آرزو کردن ، خیلی بی معنی شده .....

بی معنی چون حالا آدمها یا نیازی به آرزو ندارن (چون هر چیزی را به نظر خودشون می تونند بدست بیارن ) یا آرزو کردنشون بی معنی چون نمی تونن هیچ وقت بدست بیارنش و اون دیگه آرزو نیست ، رویاست .

خوب که فکر کردم دیدم من هم حالا دیگه آرزویی ندارم ، در واقع تنها آرزوم که شما هستید ، حالا فهمیدم که آرزو نیست ، یه واقعیت که فقط باید منتظر بود و آماده شد . من فکر می کنم شما را دارم ،همین که می تونم با شما صحبت کنم همین معنی را داره ، من می خوام یه منتظر باشم و این یه آرزو نیست ،یه هدف که هر روز برای اون تلاش می کنم .

ولی اینکه حالا نمی شه  آرزو کرد به این معنی نیست که دیگه وقتش ؟؟، زمان اومدن شما ؟!. به نظر من این یه فاجعه است ... مگه بدتر از این هم می شه ..

مثلا من هیچ وقت به خودم این اجازه را نمی دم که آرزوی دیدن یه فکر پاک ، یه نگاه صادق ،یه دست مهربون و... را کنم ، نه اینکه بگم وجود نداره ،ولی مگه تو این دنیا اگه کسی چنین ادعایی کنه میشه باور کرد ؟!؟!!!!!

        دست بر دامن هرکس که زدم رسوا بود                    کوه با آن عظمت پشت سرش صحرا بود

 

تنها کسی که می تونه پرده از چهره ها برداره شما هستید ، همین حالا که این و نوشتم به خودم لرزیدم ، یعنی اگه پرده از ظاهر من بردارن ... نمی تونم فکرش و کنم ولی کاش طوری باشه که حداقل بتونم سر بلند کنم و شمارا ببینم ...

باز هم از همه افکارم تنها نتیجه ای که می گیرم نیاز به شماست ،

                                                             پس باز منتظرم