در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

چشمانم را می بندم ...

 

همه جا تاریک بود و ساکت

با چشمان کاملا باز هم چیزی دیده نمی شد

و حتی کلمه ای شنیده نمی شد

 

اما دیگران می شنیدند

می دیدند

 

چه کس و چه صدایی ، نمی دانم

ولی می دیدند

 

کم کم من هم عادت کردم

به آن ظلمات و به آن سکوت

 

حالا هم می دیدم و هم می شنیدم

آنچه دیگران همیشه از آن حرف می زدند

 

ولی حالا تنها تر بودم

شنیده ها  روانم را آزار می داد و

نگاه ها  افکارم را بهم می ریخت

 

و حالا

حالا

چشمانم را می بندم

و تنها منتظر شنیدن صدای پا ی  شما هستم

 

چشمانم بسته می مانند

حتی اگر تا آخر عمر

به انتظار یک نور خیره کننده و...

 

مطمئنم روزی دوباره خواهم دید و خواهم شنید ولی این بار آرامش خواهم یافت .

 

وقتی آمدید ،مرا هم صدا کنید و اجازه دیدن نور نگاهتان را به من هم بدهید، این تنها آرزوی کسی است که چشم بر دنیا بسته است ...