در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

لحظه حضورت در مقابل چشمها

 

الله

 

 

گاهی به آمدنت می اندیشم 

لحظه حضورت در مقابل چشمها

قلبم تند می زند گویی می خواهد با چشمانش تو را ببیند

چشمانم پشت دریایی از اشک پنهان می شود

چیزی نمی شنوم و تنها به انتظار واژه ای از تو هستم

قلبم دیگر تاب ندارد لحظه ای دیگر خواهد ایستاد

نفسم بند می آید در هوای تو نفس کشیدن جور دیگری است

عطر نفسهایت چنان در فضا پر است که چون به درون سینه می رود دیگر میلی به بازگشت ندارد

لحظه ای دیگر خواهم مرد جسمم خواهد رفت دیگر تاب تحمل این روح بیتاب را ندارد

فقط پرواز فقط پروانه شدن به دور تو آرامم می کند

و آنقدر به دورت خواهم گشت تا بسوزم و خاکستر شوم

اما خاکسترم نیز تاب بر جا ماندن ندارد

دوباره متولد خواهم شد  

از نو 

برای  دیدن دوباره ات  

بی قرارتر

ولی وقتی بیایی ...

 

و باز تو نیستی

وباز انتظار ...

                  

 

من منتظرم