به نام الله پاک
سلام سرور تمام لحظه هایم
ماه متولد شد،
در لحظه حضور نور
و نور زندگی شد
نفس شد،
جان شد،
آب شد،
صدا شد
قسم به انتظار!
این دعوت را با پاکی پاسخ خواهم داد !
مهمان ِ منتظر
الله
سلام منتظر ِ منتظران
دیروز دوباره بهار بود ! همچون سال گذشته و سالهای پیش از آن ...
اینجا بهار شد ! اما بهانه نداشت که ...
اینجا درختی میوه داد !
باد هم به اینجا سر زد ! برگها را هم برد !
اینجا حتی سپید هم شد !
باران هم دید !
اینجا کاج ها صف کشیدند برای استقبال !
اینجا گلها پرپر شدند در مسیر قدم ها !
اینجا دل ها خون گرو گذاشتند !
اما اینجا دیگر چشمی به راه نیست ! دیگه چشمی بینـــا نیست !
آخ دلم !
راست می گوید، آخر سالهاست فریاد می زند من چشم دارم !
چشمی که نور می گیرد با اشک
چشمی که باران سویش را نمی گیرد
امروز مسیر خانه را تا کوی تو مرور کردم ... حالا می دانم چرا نمی آیی ! اینجا از خانه تو بسیار دور است ! حتی تو نیز این حاشیه ها را از یاد برده ای !
اینجا چشمان بی سو هم به انتظارند !
اینجا کسی هنوز آب در مشت اش نگه داشته تا
اگر آمدی، اگر آمدی ....... خستگی راه از تن ات بیرون کند !
اینجا کسی هر روز سایه بان را مهیا می کند تا
اگر آمدی ....... آفتاب سوزان اش چهره ات را نسوزاند !
اینجا کسی هنوز امیدوار است تو نیمه سیب اش را گاز بزنی ...
آری می دانم .... اینجا خیلی دور است !
منتظر