سنگ

 

وقتی اولین بار با بارون آمدی ، من و از سنگ بودن ترسوندی .

 من دل به دریا زدم و پریدم تو رودخانه ،

گفتی آب سختی هام را می شوره و شاید بشم بخشی از آب ، به همان پاکی و به همان آرامی  و به همان لطیفی …

حق با تو بود

آب سختی های روی تنم و ذهنم را شست ،ولی رفتن این سختی ها ، با سختی های زیادی همراه بود ، اصلا آسون نبود

ولی من کاری را کردم که تو می خواستی …

حالا شاید پاک باشم ،حتما خیلی هم لطیف و نازک تر شدم ، ولی آرام … نه اصلا آرام نیستم .

من نشدم مثل اون رودخانه ساکنی که راه به هیچ دریایی نداره و داره می شه یه تالاب ،

من حتی نشدم دریاچه ای که شاید یه راه باریک به دریاهای بزرگ داشته باشه ،

من حتی جزئی از دریایی که زیر نور آفتاب آرام نفس می کشه  هم نشدم ،

من حالا تو اقیانوسم ، یه اقیانوس پر تلاطم ، که لحظه ای آرام نمی شه …

همه  ذراتم که حالا تو آب پخش شدن ، هر بار ،با هر موج ، به سمت آسمون پرواز می کنند، ولی هیچ وقت به آسمونی که جایگاه توست نخواهند رسید…

حقیقت تلخ زندگی من همینه،

اینکه من باز هم سنگم ، یه تکه از زمین ، حتی اگر جزئی از آب شده باشم ،همراه اون ،هیچ وقت نمی تونم مثل آب بالا برم ، بالا بالا ...تا آسمون

هر بار که با موجها بالاتر می رم ، برگشتن و تحمل این نرسیدن برام سخت تر می شه ،تازه تو برگشتن آب هم سیلی محکمتری بهم می زنه...

هیچوقت به تو نمی رسم ، هیچوقت ، هیچوقت ...

ولی باز نگاهم به آسمونه

                                  و منتظرم