آمد و رفت
از سفر و از تو که چون مسافر بودی برای من
با باد آمدی و چون گرد باد مرا در هم پیچیدی و چون طوفانی آشفتی و بی قرار ، در بارانی تند و بی امان، زیر رعد مرا رها کردی با برق رفتی
کجا نمی دانم ولی شاید به آسمان
که در زمین تنها قلب من خانه توست
سعی کردم ،سالها، به اندازه تمام نفسهایم تا به آسمان که جایگاه توست آیم
ولی میدانم از چه روست که نمی توانم
چون تو نمی خواهی
چون من نیستم آنکه تو می خواهی
خواستم شوم آنچه در فکر توست از من
و باز سعی کردم به اندازه تمام قدمهایی که در این دنیا برداشته ام
اما نشد
و باز چون تو نخواستی که اگر نگاهی می کردی همه چیز را یافته و آموخته بودم
و نمی دانم چرا
چرا نخواستی لحظه ای به بنده خود به عاشق خود نگاه کنی
که من جز تو در پی چیزی نبودم

گاهی با خود می جنگم به خاطر این تفکر ،که در تو نیست این صفات که من به آن گله مندم
می جنگم با خود که او برتر است برتر از آنچه فکر می کنی
مهربان است مهربان تر از آنچه تصور کنی
در اعماق دلم می دانم یعنی امید دارم به این که تو مرا می خواهی می بینی می شناسی و آنچه برایم می خواهی تنها از صبر من کمی فراتر است
من صبور نیستم تا انتهای تصویر تو را از زندگی ام ببینم ولی می دانم نقشی که برای من زده ای از آنچه من در خیال برای خود می سازم بسیار زیباتر است
و این تنها اندیشه ای ایست که مرا از نابودی و ناامیدی باز می دارد
من صبور نیستم ولی تو را بیشتر از آن که حتی خود می دانم دوست دارم و باور دارم
فقط این را بدان "عزیز ترین من چون تو صبور نیستم"
و مرا بپذیر پس از همه آن ناله ها و خواهش های امیدوارانه