پرسیدم دوری یا نزدیک
با فریاد صدات کنم یا نجوام رو میشنوی
و تو گفتی
من همون صدای فریاد و اشک تو نجواهات هستم
و من دوباره
مثل همیشه
فقط شرمنده از سئوالم شدم
ولی حالا می دونم وقتی داشتم چشمامی رو که پر از اشک بود به یادت می بستم
تو توش بودی و شاید توخود اون اشکها بودی
امروز
درست بین شب سیاه و طلوع دوباره
وقتی همه هنوز تو همون شب بودن
اومدی
خودت که نه
یه نسیم از طرف تو
و همه دلمو پر از احساس قشنگ حضورت کرد
چطور می تونم اندازه خوبیت رو بگم
وقتی
به کسی که فقط از نبودت گله میکنه
هدیه می دی و اصلا به روش نمی اری که چی شنیدی
عزیزترین من منتظرم |