نامه ای برای تو ...

 

 

الله

سلام

 

 

این نامه را وقتی برایت می نویسم

که شب هنوز ادامه دارد،

و صدای سکوت همه جا را گرفته است

و ماه هنوز قصد خودنمایی ندارد

و آسمان تاریک تر از دل من شده است

 

 

از سر شب در انتظار صدای بودنت بودم

هی گوشهایم را تیز کردم

اکنون

نه لحظه بعد

شاید حالا

اما...

نه باز هم خبری نیست

من عادت دارم به این نشنیدن و انتظار دوباره

 

سر بر سجده می گذارم

یا رب یا رب یا رب

یا رب چه ؟

چه می خواهی بگو

بگو دیگر

چرا تو هم همصدای سکوت شده ای ؟!

حرف بزن

 

حرفی نیست

اما هست

ولی وقتی در و دیوار در حال گقتن آن هستند من دیگر چه گویم

 

سر بر می دارم و به دیوار صاف و رنگ پریده روبرو می نگرم

زمان می گذرد

گویی باید چیزی! کسی ! صدایی!

نمی دانم شاید قرار است این دیوار سخنی گوید

 

صدای نیش دار زمزمه ها ذهنم را می رباید

اما نه اینجا میدان التماس دیدن و شنیدن قوی تر است

به پارچه سبزی که سجده گاهم است چشم می دوزم

تو چرا حرفی نمی زنی ؟

چرا نمی پرسی این دستها به دنبال چه تو را نوازش می کنند؟

چرا می بوسند ؟ چرا بر چشم می کشند ؟

 

بارانی در کار نیست

دریای متلاطم دیروز گویی امروز به یکباره خشکیده است

همه جا سرد است

برف باریده است بر سرخی درون رگهایم که تند می رفتند

و نمی شنیدند فرمان ایست این ذهن جا مانده را

حالا یخ کرده اند تا راهی بجویم برای خروج از این بیابان

 

آه چه سبک شدن بی معنایی

وقتی تپشی نیست تا مضطربت کند

یا انگیزه ای که به عجله وادارد

چه خوشی بی لذتی

 

اما تمام می شود

وقتی یافتمت

وقتی از پشت پنجره ای که گوشه ای از پرده اش را کنار زده ام تابیدی

وقتی صدایت انتقام همه سکوت ها را گرفت

وقتی

آه باور نمی کنم

اما وقتی دستانم لحظه ای کاش حتی آنی گرمی دستانت را چشید

 

خوش باورم نه ؟

به من می خندی برای این آرزو و این انتظار ؟

باشد بخند که سخت دلتنگ دیدن خنده ات هستم

 

دیشب که بارید آسمانم

صدایی پر از سکوت اشکهایم را برد

وقتی لرزیدم از سرمای ماندگار این زمستان

گرمایی ژرف مرا به خواب برد

 

حس کردم امده ای

دستان توست که می نوازت دلم را

اما نبود

رویای تو بود که مرا به خواب برد

و آمید دیدارت اشکهایم را برد

 

 

دیگر این کلمات نیز حوصله حرفهای ام را ندارند

و سپیده نیز گاهی دیگر خواهد آمد

هرچند پرده ای که کنار زده ام برای دیدن تو

انگار پوشانده است هستی ام را از هر چه نور

باشد شبی دیگر باز به انتظار می نشینم تا صبح

شاید تو بتابی از میان انگشتان اشاره شده به سویت

شاید این بار سکوت فریاد کند نامت را

و شاید گوشهای من شفا یابند

و چشم هایم بینا شوند

به یمن قدومت

و پاکی ...

 

 

این نامه را به دست خودت می دهم

می دانم می خوانی و خود پاسخ می گویی

می نویسم از طرف منتظر

برسد به دستان مهربان بهترین عالم

یعنی ممکن است کسی نداند که بهترین کیست؟!

پس حتما به دستت می رسد

 

 

 

فدای قدمهایت به روز آمدن

منتظر