او دیده بود !!

الله


روزهای عجیبی بود. پر از اتفاقهای تازه و پر دردسر. پر از نگاههای رنگی و بی رنگ، و پر از صداهایی که نه گوینده داشتند و نه مخاطب ! همه چی آماده بود تا یه اقیانوس سرد و اروم رو هم بتونه مواج کنه .
یه روز خورشید نبود و تاریکی ترس تو دل ها می گذاشت . یه روز شب نمی شد و خستگی همه رو از پا رد می اورد. گاهی مورچه ها قهر می کردند و راضی به موندن نمی شدن . بعضی روزا هم زمین هوس پرواز و سبک شدن می کرد!
خلاصه اینکه هیچ چیز عادی نبود . وسط این همه شلوغی و سروصدا که هیچ کس کاری به بقیه نداشت، یکی اومد و ادعا کرد یک فرشته دیده ! خنده بود که از همه جا بلند شد.
- دیوانه شدی ؟
- چیه نکنه مردی !
- آهان قصد جلب توجه داری ؟
- برو بابا، مگه فرشته عقل نداره بیاد وسط این همه دیو ؟
- ....
پشیمون شد از اینکه گفته فرشته ای رو دیده . با خودش گفت نباید می گفتم . وقتی خودم هم باورم نمی شه چرا گفتم. داشت فکر می کرد واقعا دیوانه شده . مگه فرشته هم وجود داره که حالا اون دیده باشه ؟! سعی کرد فراموش کنه.
اون بیرون هزار جور حادثه عجیب و غریب رخ می داد، اما یکی نبود بگه مگه می شه ! یا اینکه دروغه وووو ولی دیدن فرشته مسخره بود .
روزها می گذشتن . نه شب ها تموم می شدن . اخه روزی نبود که بگذره هم ! شب ها یکی یکی تموم می شدن و یه شب دیگه . از اولش هم هیچ وقت کاری به شب و روز نداشت . شب وقتی بود که خسته بشه و بخواد بخوابه . و روز وقتی بود که شاد و با انگیزه یه کار تازه را شروع می کرد. با دنیای خودش خوش بود. دنیاش نه تو آسمون ها جا می شد نه روی زمین. برای همین وقت صرف پیاده کردنش تو این دنیا نمی کرد. ولی می دونست تیرهایی که از کمونش رها می کنه ، قراره به کدوم هدف و در چه زمانی بخوره . البته نمی تونست نسبت به سقوط یه پرنده از تو آسمون ، یا زخمی شدن یه کفش دوزک هم بی تفاوت باشه . اونی که یه روز از تنهاییش در دنیای خودش گله داشت ، حالا عاشق این دنیا و تنهاییش بود.
اما این فرشته دیوار نامرئی دور خونه اش رو پاره کرده بود. همه شلوغی دور اون خونه هیچ وقت راه به داخل نداشتند ولی حالا یکی اومده بود تو ! ولی می گفتن حقیقت نداره.
اون فرشته دیده نمی شد . حرفاش صدا هم نداشت . یه حس بود . یه جور نگاه سنگین که حسش می کرد ولی دیده نمی شد. اون حرف می زد و بدون اینکه شنیده بشه نفوذ می کرد . اون همه دنیاش رو که هیچ کس ندیده بود، دید. اون فرشته جادو می کرد. کلی معجزه داشت.
اون واقعا یه فرشته بود . کاش می شد به همه نشونش داد. کاش می شد ثابت کرد که واقعیت داره. فرشته از لابلای انگشتاش رد می شد و کف دستش رو پر از عشق می کرد. انقدر تو چشماش پرواز می کرد که چشماش شده بود اندازه آسمون. اون واقعا یه فرشته بود.
از وقتی اون دیوار نامرئی پاره شده بود ، دیگه نمی شد از ادمها هم دور بود . گاهی تیکه های ماه که تو خونه بودن از بیرون دیده می شد . یه بار هم یکی دوید اومد تو . هراسون شد . ولی دیگه اومده بود.
روزهای عجیب گذشته که اهمیتی براش نداشتن ، تبدیل به روزهای عجیب دیگه ای شده بودند که خیلی مهم بودند. خورشید تو همون مدت کوتاه کلی پیر شد. اینو وقتی فرشته داشت می رفت فهمید.
فرشته بدون اینکه به بقیه ثابت کنه که واقعیت داره و اون داره راست میگه ، دیوار نامرئی اش رو کند و با خودش برد. گفت داره برای همیشه می ره. خواست داد بزنه و به همه بگه . می خواست بگه فرشته من برای همیشه داره می ره . بیایید ببینیدش . باور کنید یه فرشته دیدم ... اما نشد . گفت . آروم . شنیدن . همه . اما ... کسی توجهی نکرد. زیر لب گفتن ؛ اون یه وقتی عاقل بود . باور نکردن . باور نکردن . فرشته رفت . شب و روز هم باهاش رفتن. باز هم کسی نفهمید . خورشید دیگه خیلی پیر بود. زمین باز دلش می خواست پرواز کنه . آسمون می خواست رنگشو عوض کنه و با مد جدید سال سیاه بشه . رقص باد اونقدر عجیب و سریع بود که فقط باعث سرگیجه می شد . گلها به اندازه ای مست بودند که می ترسید نزدیکشون بشه . مورچه ها هم دیگه هوای همدیگرو نداشتن . اون مگه چند تاشون رو می تونست از له شدن نجات بده ؟!
باز رفت کنج خونه اش نشست . دیگه تنهایی اش رو دوست نداشت . فرشته گفته بود باز هم ممکنه فرشته دیگه ای رو ببینه ! باور نمی کرد که اصلا فرشته ای وجود داشته باشه . درست مثل بقیه ادمها !
آره ، اصلا فرشته ای وجود نداشت .....
ولی اون یه فرشته دیده بود !