داغ ِ داغ


یا الله

 

 

اون روز، ظهر بود که خورشید طلوع کرد و یکسره به سراغ غنچه کنج باغچه رفت .... بعد از یک شب بلند تاریک و پر از سکوت و کمی سرد، غنچه تازه شکفته معنای این گرما رو نمی فهمید ... نه می تونست خودش را پنهان کنه و نه خورشید قصد رفتن داشت ... روشنایی پرهیاهوی اش را دوست داشت و از گرمای غافلگیرکننده اش می سوخت .....

 

کاش درختی سایه هدیه می کرد

کاش نسیمی این هیجان داغ را کم می کرد

کاش خورشید فقط یک ستاره بود !