اون روز، ظهر بود که خورشید طلوع کرد و یکسره به
سراغ غنچه کنج باغچه رفت .... بعد از یک شب بلند تاریک و پر از سکوت و کمی سرد،
غنچه تازه شکفته معنای این گرما رو نمی فهمید ... نه می تونست خودش را پنهان کنه و
نه خورشید قصد رفتن داشت ... روشنایی پرهیاهوی اش را دوست داشت و از گرمای
غافلگیرکننده اش می سوخت .....