عاشقی مبارک

 

یا مهدی (عج)

سلام

 

 

 

 

دارم کم کم متوجه معنی همه اتفاقات این روزا می شم

تکرار همه روزای گذشته، سال گذشته در همین موقع ....

 

سال گذشته این موقع رو به روی خونه ای نشسته بودم که .... که همه چی داشتم اما تشنه بودم و پر از تمنا ... برای روزهای بعدی که از اون هم نور دور بودم می ترسیدم و فقط یک چیز می خواستم .......... آخ که چه روزایی بود

دلگیر بودم ازش وقتی راهی سفر شدم .... دلگیر اما شاد .... شاد از اینکه حتی اگر فراموش کرده بوده اما حالا دعوت شدم به خونه اش .... با خودم می گفتم توی خونه خودش که دیگه نمی تونه تحویل ام نگیره ...

نزدیک صبح بود که رسیدیم ... قدم های عجیبی بود اون قدم های آخر سفر! چند قدم دیگه مانده بود ... تا چه ؟ هم می دانستم و هم نه .... به دیدار کسی می رفتم که همیشه در کنارم بود ... حتی در همون لحظه های پراضطراب!

 

" نزدیک می شوی ... دیگر نیاز به قدم بعدی نیست ...  می توانی ببینی ... همه شکوه یار را ... اما نگاه نمی کنی و جلو می روی ... گویا نزدیک تر می توان شد ... به آنکه همیشه نزدیک بوده .... چند قدم دیگر ... باید سر را بالا گرفت و دید .... دیگر تاب ندیدین و جلو رفتن نیست ... یکباره خانه ای ساده ، زیبا ، وزین ، با وقار،  محجوب ، زیبا ، زیبا، زیبا .....در مقابلت به اسمان می رود ... حس میکنی ساده تر از تصورت است ... مهربان تر ... صمیمی تر ... می خواهی در آغوش بگیری همه عظمت و آرامش اش را ... سجده میکنی برای سپاس از این دعوت .... اما چشم ها تشنه دیدن هستند ... باز سر بر می اری و نگاه می کنی بی اختیار می خواهی بگردی به دور قبله نور ... به دور این همه زیبایی و عظمت .......... "

 

نوشته های اون روزا رو هنوز دوست دارم .... پر از شادی و غم هر روز ساعتها روبروی اون در زرین می نشستم و حرف می زدم ... انگار واقعا نزدیک تر بودی ... منتظر بودم در رو باز کنی و دعوتم کنی به یک جرعه عشق ناب ...

 

یادمه همه در همون سجده اول همه آرزو هاشون رو خواسته بودن ! اما سه روز گذشته بود و من هنوز محو تماشا بودم و هر بار فراموش می کردم اجازه دارم چیزی بخوام!

استاد گفته بود اون چیزی بهت داده خواهد شد که تمام وجودت طالب اون باشه و بخواد .... هر قدر هم سعی کنی چیزی رو به زبان آرزو کنی فایده نداره ... آرزوی واقعی رو دلت می گه ... منتظر بودم دلم خواسته اش رو بگه

 

یادم رفته بود ازت گله دارم ... فقط شاد بودم و راضی از هرچه برام خواسته بودی .... اما دلم بالاخره چشم دوخت به سیاهی اون پرده و خواست با فریاد بگه .... اشک ها مجال ندادن و قبل از صدا همه چی رو گفتن ... می خواستم برای ظهور دعا کنم ولی برای انتظار دعا کردم .... خواستم واسطه شی تا آقا منتظرش رو بپذیره ... کمک خواستم تا یار باشم نه ... خواستم کمک کنی تا زودتر برسم بالای این قله که آقا راهیم کرده بود برای بالا رفتن ازش .... خواستم عاشق باشم و معشوقم منو بپذیره

 

اون روزا همش اشک بود و تمنا .... چه عهدهایی بستم ! چه قول هایی !

 

و حالا در سالگرد اون روز دوباره عاشق شدم

بعد از یک سال درست یک سال ، شاید بشه گفت یک قدم به آرزوم نزدیک ترم کردی

 

آقا جونم :

 

بی تو کدوم ستاره پا به شبم بزاره

ابر کدوم آسمون رو تشنگی ام بیاره

بی تو چی مونده با من، جز یه صدای خسته

جز یه نگاه خاموش جز یه دل شکسته

 

 

پر زدی و ندیدی بال سفر نداشتم

گفتی رها شو اما من دیگه پر نداشتم

کوه غم و رو شونه ام دیدی و برنداشتی

من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی

 

 

کی می دونه چی گذشت تو این چند هفته بی قراری و تردید و دلتنگی

اما اما اما

می ارزید به این عاشق شدن دوباره

آخ که چه لذتی داره دوباره عاشق شدن

چه انرژی می ده این عهد دوباره

 

دلم می خواست جشن این عاشقی دوباره رو توی خونه تو می گرفتم خدای مهربونم

مستانه به دورت می گشتم و با همه وجود فریاد الله اکبر سر می دادم

 

 

باز هم این چشم ابری با من است

خانه با فانوس اشکم روشن است

 

 

اما این اشک دیگه با گله همراه نیست . این دوری کوتاه خوب ادبم کرده

 

 

این ها رو می نویسم تا یادم بمونه ... و برنامه ای برای روزهای اینده ام باشه

 

 

رفتارهای خودم رو هم خیلی مرور کردم .... جالب بود برام ... انگار هر کاری یه رسمی داره و قانون های مربوط به خودش رو هم .... اما وقتی در مورد خودمون اجرا می شه شاکی می شیم ازش در حالی که خودمون هم برای دیکران اونها رو اجرا می کنیم ... خود من هر وقت کسی ادعای ارادت و علاقه اش می شه حتما به نحوی فرصتی ایجاد می کنم که خودش بفهمه داره راست می گه یا فقط ادعاست ... یه فرصت برای کنار کشیدن و فراموش کردن ادعاهاش ... اینبار خودم بودم که برای ادعا هام امتحان می شدم و چه پر توقع شاکی شده بودم و انتظار داشتم ........ بماند

اما می خوام ثابت کنم ادعا نیست و حقیقت داره

 

درسته رسیدم بالای یه قله تو دوردست هایی که شاید هیچ کس راهش به این سمت ها نیافته اما معنی اش این نیست که فراموش شدم یا اشتباه اومدم ... اینجا مناسب ترین جا برای شروع پروازه

دیگه روی زمین راه رفتن متو نزدیک نمی کنه باید پرواز کنم

اگر من توانش رو ندارم این مشکل عشقم نیست ... مشکل منه که باید حل اش کنم

و من دارم آماده می شم

آماده ساختن بال هایی برای پریدن ... می دونم کار ساده ای نیست ... اما شروع می کنم ... البته قبل اش باید کمی آپ دیت بشم ... این سفر و سختی هاش باعث خیلی غفلت ها شده ... بخشی از دونسته هام با تخیلاتم قاطی پاتی شده باید پاک سازی کنم .... باید در مرود عشقم هم بیشتر بدونم ... برای جهت یابی در پرواز خیلی ضروری ِ  ... باید خودم رو هم حسابی مطالعه کنم ... آخه اون بالها باید تحمل منو داشته باشن و مناسب من باشن .... باید وسایل رو تهیه کنم ... نمی دونم کی این بالها درست بشن و بشه پرواز کرد اما حالا حداقل می دونم باید از کجا شروع کرد

 

شاید از مراحل ساخت این بالها باز بنویسم ... این بالها برنامه همه زندگی من خواهند بود

 

 

بزار خیال کنم هنوز ترانه هام و می شنوی

هنوز هوامو داری و هنوز صدامومی شنوی

 

 

 

سر وازگون، تن غرق خون، افتان و خیزان امده

خواهد که جان پیشش رود، جانان در اغوشش رود، دنیا فراموشش شود

مست است  و مهمان امده

دل نیست این دیوانه است

دیوانه جانانه است

پر درد و پر افسانه است

...........

 

 

بپذیر

فقط همین

منتظر