و حیرانی از اینکه او چرا
اب بدوش و چتر در دست، از گرما و سرما، از باران و افتاب ...
نگاه که میکنی جز شکوه نیست
!
و در عجبی که چرا بازتو رو جست و یافت و تیمار کرد و ....
وقتی در پس کوچه ها برای
یافتن بهتر از او، دست اش را رها کردی و با چرخ و فلکی به بازی مشغول ...
دلش گرفت ! مگر تمام لحظه
ها را با تو بازی زندگی نمی کرد ؟!
گریختی و از یاد بردی دستان
خالی ات را از او .... با چشمان بسته به دنبال صداهای غریبه بازی تازه ای را شروع
کردی ... دویدی تا بیابی و بگیری و برنده بازی شوی ... رسیدی و گرفتی و برنده نشدی
! کسی چشمانت را نگشود ... باز دور بعد ، با امیدی دیگر و باز بازنده !
و او پا به پای افتادن ها و
شکستن ها و خستگی ات با تو دوید و نان بر دهانت گذاشت که طاقت بیاری و طاقت بیاری
و....
شب بود و تازه فهمیدی که
تنهایی و برنده هیچ یک از بازی ها نشدی .... نه چرا برنده هم شدی اما جایزه یک مشت
آب بود ! که در اوج تشنگی تمام شد ! در دم !
و شب بود
پیدایت کرد ... آرام آواز
همیشگی را زمزمه کرد ... و تو به عادت راه را گریان و ترسان پیش رفتی ... سر به
زیر وارد شدی و ترسیدی از تنبیه به حق ... اما او که خود تو را یافته و راه را
نشانت داده بود ... انگار که هیچ ندیده و هیچ نکرده باشی گفت :
"چه خوب شد مرا یافتی
! دیگر تاب دوری ات را نداشتم !"
و تو باز مغرور از اینکه
"مهربان ترین عالم" تو را دارد ! "به خود بالیدی" و ....
عجب کودک غافلی هستی !!
منتظر روی دیدار ندارد مولا
!
شما بگویید نهایت یک
نیازمند ِ همیشه گم شده بارگاه تان را !