عجب کودک غافلی هستی !!


الله مهربان

سلام

 

 

نگاه که می کنی جزمنی نیست !

و حیرانی از اینکه او چرا اب بدوش و چتر در دست، از گرما و سرما، از باران و افتاب ...

 

نگاه که میکنی جز شکوه نیست !

و در عجبی که چرا باز  تو رو جست و یافت و تیمار کرد و ....

 


وقتی در پس کوچه ها برای یافتن بهتر از او، دست اش را رها کردی و با چرخ و فلکی به بازی مشغول ...

دلش گرفت ! مگر تمام لحظه ها را با تو بازی زندگی نمی کرد ؟!

گریختی و از یاد بردی دستان خالی ات را از او .... با چشمان بسته به دنبال صداهای غریبه بازی تازه ای را شروع کردی ... دویدی تا بیابی و بگیری و برنده بازی شوی ... رسیدی و گرفتی و برنده نشدی ! کسی چشمانت را نگشود ... باز دور بعد ، با امیدی دیگر و باز بازنده !

و او پا به پای افتادن ها و شکستن ها و خستگی ات با تو دوید و نان بر دهانت گذاشت که طاقت بیاری و طاقت بیاری و....

شب بود و تازه فهمیدی که تنهایی و برنده هیچ یک از بازی ها نشدی .... نه چرا برنده هم شدی اما جایزه یک مشت آب بود ! که در اوج تشنگی تمام شد ! در دم !

و شب بود

پیدایت کرد ... آرام آواز همیشگی را زمزمه کرد ... و تو به عادت راه را گریان و ترسان پیش رفتی ... سر به زیر وارد شدی و ترسیدی از تنبیه به حق ... اما او که خود تو را یافته و راه را نشانت داده بود ... انگار که هیچ ندیده و هیچ نکرده باشی گفت :

"چه خوب شد مرا یافتی ! دیگر تاب دوری ات را نداشتم !"

و تو باز مغرور از اینکه "مهربان ترین عالم" تو را دارد ! "به خود بالیدی" و ....

 

عجب کودک غافلی هستی !!

 

 

 

منتظر روی دیدار ندارد مولا !

شما بگویید نهایت یک نیازمند ِ همیشه گم شده بارگاه تان را !

به انتظارم ؟!