روایت انتظار

 

الله

سلام منتظر ِ منتظران

 

 

 

دیروز دوباره بهار بود ! همچون سال گذشته و سالهای پیش از آن ...

اینجا بهار شد ! اما بهانه نداشت که ...

اینجا درختی میوه داد !

باد هم به اینجا سر زد ! برگها را هم برد !

اینجا حتی سپید هم شد !

باران هم دید !

اینجا کاج ها صف کشیدند برای استقبال !

اینجا گلها پرپر شدند در مسیر قدم ها !

اینجا دل ها خون گرو گذاشتند !

 

اما اینجا دیگر چشمی به راه نیست ! دیگه چشمی بینـــا نیست !

آخ دلم !

راست می گوید، آخر سالهاست فریاد می زند من چشم دارم !

چشمی که نور می گیرد با اشک

چشمی که باران سویش را نمی گیرد

 

امروز مسیر خانه را تا کوی تو مرور کردم ... حالا می دانم چرا نمی آیی ! اینجا از خانه تو بسیار دور است ! حتی تو نیز این حاشیه ها را از یاد برده ای !

 

اینجا چشمان بی سو هم به انتظارند !

اینجا کسی هنوز آب در مشت اش نگه داشته تا

اگر آمدی، اگر آمدی ....... خستگی راه از تن ات بیرون کند !

اینجا کسی هر روز سایه بان را مهیا می کند تا

اگر آمدی ....... آفتاب سوزان اش چهره ات را نسوزاند !

اینجا کسی هنوز امیدوار است تو نیمه سیب اش را گاز بزنی ...

 

آری می دانم .... اینجا خیلی دور است !

 

منتظر