روز عرفه...

ده روز گذشت

از روزی که جز حسرت چیزی نداشت

تنها روزی بود که می دونستم کجایید

می دونستم کجا می شه پیداتون کرد

ولی چه فایده وقتی من نمی تونستم اونجا باشم

سالهاست که این روز میاد و من با وجود این نمی تونم ببینمتون

اون روز همه روزو اشک ریختم

آره مثل همیشه تو دلم

چون باز کلی آدم دورو برم بود و مثل همیشه تو دلم اسمتو فریاد می کشیدم

اگه اونجا بودم

حتما پیداتون می کردم

تمام اون صحرا رو می گشتم از تک تک شن ها ش سراغ می گرفتم حتما آفتاب داغ اونجا شما دیده بود

حداقل می دونستم دارم تو هوایی نفس می کشم که حتما شما هم همونجا نفس می کشید

حالا یک سال دیگه باید منتظر بود تا شاید منو هم به اون سرزمین دعوت کنند

من منتظر عرفه سال بعد می مونم بی قرار تر از همیشه

شایدم همین امشب دعوت نامه رو عیدی بگیرم

به هر حال کار یه منتظر چیزی جز همین انتظار نیست

پس باز هم منتظر می مونم