من شما را که بی نهایتی تو قلب کوچکم جا دادم
نمی دونی چقدر سخته حس کردن و داشتن چیزی که خیلی برتر از ...
ولی من هر لحظه این فشار را حس می کنم و همین منو به شما نزدیک تر می کنه
یعنی به حس خواستن و دوست داشتن ...
من رو سراشیبی تندی ام که اگر شما کمکم کنید خیلی سریع به قله می رسم ولی اگه تنها یک شن از زیر پام بردارید به قعر دره ای می رم که معنی اون مرگه .مرگه روحم دلم و همه چیزم ...
من هر روز وهر لحظه ذره ذره این سراشیبی را بالا می رم
یعنی همه سعی ام رو می کنم با همه سختی اش خنده رو لبامه و این به خاطر امید دیدن شما تو قله است
هر چند دستهام پر از جراحت صخره های بی رحم و ...
و پاهام خسته از تکیه به تکه سنگها و شن ریزه ها و...است که مجبور به تکیه به اونهام ( در حالی که اگر شما کمک کوچکی بهم می کردید خیلی زود این راه به آخر می رسید)
می ترسم از اینکه به قله برسم ولی شما نباشید یا نخواهید منو ببینید آنوقت قله آرزوهام و خوبیها و ...که انتظارش و می کشیدم
میشه تیز ترین خنجر دنیا و قلبم و پاره می کنه
من به خوبی و مهربونی شما امیدوارم
میدونم اگه تو راه اشتباهی کنم اشتباهی که مطمئنا برای نزدیک تر شدن بوده ولی شاید جاهلانه
شما به خاطر اون منو از دیدنتون محروم نمی کنید اگه با اطمینان می گم برا اینه که باور دارم شما بهترینی بهترین اینو باور دارم
(به دستها و پاهای خستم و چشمای منتظرم نگاهی کنید.....)
ده روز گذشت
از روزی که جز حسرت چیزی نداشت
تنها روزی بود که می دونستم کجایید
می دونستم کجا می شه پیداتون کرد
ولی چه فایده وقتی من نمی تونستم اونجا باشم
سالهاست که این روز میاد و من با وجود این نمی تونم ببینمتون
اون روز همه روزو اشک ریختم
آره مثل همیشه تو دلم
چون باز کلی آدم دورو برم بود و مثل همیشه تو دلم اسمتو فریاد می کشیدم
اگه اونجا بودم
حتما پیداتون می کردم
تمام اون صحرا رو می گشتم از تک تک شن ها ش سراغ می گرفتم حتما آفتاب داغ اونجا شما دیده بود
حداقل می دونستم دارم تو هوایی نفس می کشم که حتما شما هم همونجا نفس می کشید
حالا یک سال دیگه باید منتظر بود تا شاید منو هم به اون سرزمین دعوت کنند
من منتظر عرفه سال بعد می مونم بی قرار تر از همیشه
شایدم همین امشب دعوت نامه رو عیدی بگیرم
به هر حال کار یه منتظر چیزی جز همین انتظار نیست
پس باز هم منتظر می مونم
تو دنیای به این بزرگی هر چی دورو برم شلوغ تر می شه
جای خالی شما رو بیشتر احساس می کنم
مثله اینه که همه چی انتظار شما رو می کشه
تا نیاید هیچی سر جای خودش نمی ره
حتی من و ...
من منتظرم
وقتی برگهای پاییز زیر پای آدمها با فریاد از خواب بیدار می شدن
خوب می فهمیدمشون ...
آخه وقتی تو خواب ناز اومدن شما را می دیدم
با بی رحمی بیدارم کردن و گفتن اومدنتون فقط یه خواب بوده ...
شاید اون برگ زرد می خواست همیشه تو خواب بهار بمونه !!
کی بود که به خودش اجازه داد اونو بیدار کنه؟؟!!
گاهی به آمدنت می اندیشم
لحظه حضورت در مقابل چشمها
قلبم تند می زند گویی می خواهد با چشمانش تو را ببیند
چشمانم پشت دریایی از اشک پنهان می شود
چیزی نمی شنوم وتنها به انتظار واژه ای از تو هستم
قلبم دیگر تاب ندارد لحظه ای دیگر خواهد ایستاد
نفسم بند می آید در هوای تو نفس کشیدن جور دیگری است
عطر نفسهایت چنان در فضا پر است که چون به درون سینه می رود دیگر میلی به بازگشت ندارد
لحظه ای دیگر خواهم مرد جسمم خواهد رفت دیگر تاب تحمل این روح بی تاب را ندارد
فقط پرواز فقط پروانه شدن به دور تو آرامم می کند
و آنقدر به دورت خواهم گشت تا بسوزم و خاکستر شوم
اما خاکسترم هم تاب بر جا ماندن ندارد
دوباره متولد خواهم شد از نو برای دیدن دوباره ات بی قرارتر
ولی وقتی بیایی ...
و باز تو نیستی
وباز انتظار ...
من منتظرم
گاهی فکر می کنم رویاهایم را بیشتر از احساس حقیقت آن دوست دارم
گاهی از رسیدن می ترسم از تمام شدن این انتظار
گاهی در چند قدمی مقصد راه را کج میکنم تا باز دور شوم و دوباره جستجو کنم
گاهی با صدای باز شدن در قلبم می ایستد و آرزو می کنم ...
من هنوز آماده این استقبال نیستم
می ترسم وقتی شما را یافتم خود را دورتر از همیشه ببینم
می ترسم لایق این دیدار نباشم
یعنی من هنوز خیلی دورم
پس شاید باید خوشحال باشم و شاید ...
ولی باز منتظرم
امشب از آینه سراغت را گرفتم
چیزی برای گفتن نداشت
مثل همیشه
تو را دیده بود ولی
مثل خود من , در خواب شاید هم در رویا
فردا از خورشید خواهم پرسید
شاید وقتی من خواب هستم
تو را دیده باشد
ولی شاید خورشید هم تو را فقط در خواب ببیند
شاید هم تو خود خورشیدی
هر چند می دانم برتر از خورشید وتمام ستاره هایی
من منتظرم
منتظر دیدن شما در بیداری (شاید همین جمعه)