یا الله
یه روز،
یکی،
از این که یه عشق ِ بزرگ داشت... خیلی خیلی بزرگ...
از اینکه یه آدم ِ مهم بهش گوش می کرد و هم صحبت اش بود.
که عشق اش بود.
خوش بود و همه آرزوهاش واسه اون عشق بود و هر کاری رو واسه خاطر خوشحالی اون می کرد.
اما کم کم خوبی ِ اون عشق و خودبینی های این، دست به دست هم دادن تا ..............
اون کم کم این عشق و از آنِ خودش دید. حس کرد حق اش بوده که همچین عشقی داشته باشه. این بود که توقع اش از هدیه ای که یه لطف بود، شد خواستن همه چی !!! اون هم ..........
اون عشق که خودش خواسته بود که بیاد و تو دلم جا کنه خودش رو . اون که خودش رو کوچیک کرده بود تا اندازه من بشه..... کم کم دلسرد شد از این دلی که واسه همه جا داشت الا مهربونی های اون !!!
من نفهمیدم که چطور از خودم روندمش...شاید دلیل اش این بود که نفهمیدم چی دارم! و در ازای چی دارم از دست می دمش. شاید واسه اینکه کمرنگ شده بود و نمی دیدمش!!
اون رفت
دیگه حتی وقتی دعاهای اول روز رو برای سلامتی اش می خوندم هم نگاهی نمیکرد.... حتی سلام هام رو ............ شاید من نشنیدم ................ اون رفت... انقدر دور شد که انگار سال هاست نبوده
همه جای این دل و ذهن بی معرفت که نفهمیدش رو خاک گرفته...غبار ِ دوری اش گرفته.........گفتم عید که می شه مثل همه جا تمیزش می کنم. اما انگار تا اون نخواد من حتی جسارت تمیز کردن خونه اش رو هم ندارم.
حالا فقط می خوام بگم....
نفهمیدم چه کردم....باور کن نفهمیدم....باور کن
و اگر .................................. منو ببخش. یک بار دیگه باهام حرف بزن!
سال نو مبارک آقا
بعضی ها می گن، خوشحال باید بود. چون یک سال به آمدنتون نزدیک تر شدیم.
من می گم باید ناراحت باشیم و بر سر بزنیم که یک سال ِ دیگه گذشت و ما آدم نشدیم که بیاید!
بـــــــبـــخــــــشــــــــــیـــــــــــــــــدم. شما رو به خدا ببخشیدم!