الله
السلام علیک یا زینب بنت الزهرا (س)
................................................
دلم گریه می خواد ولی نمی شه ...
می ترسم نتونم جوابگوی دلیل گریه ها باشم ...
تو دلم گریه می کنم برای کسی که نمی تونم خوبی و صبرش رو بفهمم
زیبایی که او دید رو تصور می کنم
حتی این ذهن ناقص من هم تاب این تصویر رو نداره
حتی زیباییش رو
عشقش رفت
رفت پیش خدا
پیش عشق هر دوشون
و اون موند
برای چی ؟؟؟
باز هم به خاطر عشقش
برای اینکه معنی رفتن اون رو به همه بگه
برای اینکه ناز دخترش رو بکشه
برای اینکه ثابت کنه عاشقه
کاش معنی این عشق رو می فهمیدم !!!
...................................................
با خون برادرش قصه لب های تشنه دخترش رو نوشت
شعر دستای بریده رو سرود
و قلب خسته اش را با یه فریاد بلند گذاشت انتهای نوشته ها
تا نشون بده این اثر هنری فقط می تونه کار زینب باشه
زینب خواهر حسین
........................
الله
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
و خیالم پر شود از عطرت
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
و زبانم گوید هر نفس نامت را
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
و صدایت شنوم هر لحظه
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
و دلم شسته شود با اشکی که چشمان نگارم دیده است
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
و رسد دست دلم به قدم های عزیزی آن دور
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
و کشم خاک رهت بر چشمان تا دهد نور به ...
من دلم می خواهد
چشم من باز شود بر رخ تو
چشم من باز شود بر رخ تو
دلم تو را می خواهد ...
مرا دریاب ...
من منتظرم
الله
دوشنبه ها یاد مرگ
می خوام مردنم رو مجسم کنم
می خوام بدونم چرا مرگ سخته ؟
مرگ ...
یعنی چه؟؟؟
با احتمال بالایی ممکنه من فردا بمیرم
خوب چه اتفاقی می افته !!
اول نوع مرگم به نظرم می اد
ممکنه یه تصادف باشه که شایع تره یا ممکنه به خاطر بیماری باشه که اصلا ازش خبر نداشتم
اصلا ممکنه یه لحظه وقتی تو خواب هستم لحظه مرگم فرا برسه
دوست ندارم این جور مردن ها رو ولی خوب به احتمال بالایی یکی از این انواع خواهد بود ...
حالا نکته اولی که به نظرم می رسه اینه که چی کارکنم تا این جوری نمیرم ؟؟؟
خوب جای تامل داره باید فکر کنم ....
بعدش چی می شه ؟؟؟ حالا به هر طریقی بالاخره مردم ... خوب اول که خانواده با خبر بشن حتما کلی ناراحت می شن ولی ناراحتی اونها برای من کاری نمی کنه ... من دیگه رفتم ... خوب بعدش چی می شه ؟؟ می برنم بهشت زهرا تا اول غسلم بدن و بعد دفن .... ولی نه شاید قبلش کلی تو خونه بمونم یا بیمارستان اگه تصادف کرده باشم و ممکنه کلی معتلی باشه تا بزارنم توی قبر ... توی اون مدت چی کار می کنم ؟؟؟ اون طور که شنیدم اون وقت که روحم از تنم جدا شه می تونم بقیه رو ببینم ... احتمالا گریه زاری بقیه رو می بینم ... مامانم که بی تابه و خواهر و برادرم هم خیلی مهربون هستن پس حتما حداقل دلشون برام می سوزه ... خوب بابا .. وای دلم نمی اد بابا رو ببینم ... ولی من در چه حالی هستم در اون لحظه ؟؟؟...
می برنم تو مرده شور خونه ... تنم رو کسی می شوره ... تا به حال جز خودم کسی این کارو نکرده ... اصلا دوست ندارم بقیه منو ببینن ولی کاری از دستم برنمی اد ... دیگه قدرتی ندارم ... فقط این صحنه رو باید ببینم و عذاب بکشم ... تصورش هم برام عذاب داره ... بعدش ؟؟؟؟
با کفن تنم رو می پوشونن و احتمالا یه عده ای در حالی که لااله الاالله می گن می برنم به طرف قبر .. برام نماز هم شاید بخونن ولی واقعا این نماز برای منه؟ ؟ ... کسی وقتی نماز می خونه یعنی به من فکر می کنه که خدایا کمکش کن و ... فکر نمی کنم چون هیچ کس با دقت نمازو نمی خونه ... کاش می شد خودم برای خودم یه نماز حسابی می خوندم با حواس جمع و کلی ذکر و العفو ... ولی نمی شه
انگار راستی راستی مردم ... دارن می برنم سمت قبر ها ... وای خدا یعنی دیگه تموم شد!! ... اگه بزارنم تو قبر برزخم شروع می شه ... نمی خوام ... کمی صبر کنید ... صبر کنید ... بزارید همتون رو یه بار دیگه ببینم ... مامان می خوام بغلت کنم ... خواهرای خوبم ... وای داداشی ام ... دختر نازش ... می خوام باهاش بازی کنم ، تا به امروز خیلی براش وقت نگذاشتم ... دوست دارم یه بار دیگه بگه عمه .....
دیگه نمی تونم ادامه بدم ...
واقعا تحمل این لحظه سخته
طاقتش رو ندارم
این اولین اشکی که برای مرده من ریخته می شه ... اونم توسط خودم ... قبل مردن !!!
اولین درسی که از حس خودم می گیرم : وابستگی ام به خانواده ام باعث سخت شدن این لحظه ها می شه
حتما دلایل دیگه ای هم داره ، کم کم پیداشون می کنم ...
خدای من به همه رحم کن جز با عنایت و لطف تو نمی شه ....
آقا جونم تو اون لحظه حتما بهم سر می زنید مگه نه ؟؟؟ میایید درسته ؟؟؟ تنهام که نمی گذارید ؟؟؟ اگه بدونم شما هستید دلتنگ هیچ کس نمی شم !!!
هنوز زنده ام و یه منتظر
الله
دل خون تر از باد و طوفان
غمگین تر از باد و باران
مانده به راه برادر
تنها ترین چشم گریان
من زینبم، زینبم من
من زینیم، زینبم من
از غصه جان بر لبم من
از غصه جان بر لبم من
آهش که در سینه مانده
جانش که بر لب رسیده
نقش دلش شد عزای
یک بانوی قد خمیده
رفتی ندیدی که زینب
در کوچه ها دربه در شد
در موج نامحرم آن روز
با قاتلت همسفر شد
من زینبم، زینبم من
از غصه جان بر لبم من
من زینبم، زینبم من
از غصه جان بر لبم من
یادم نرفته نوایت
دل از من و نیزه ها برد
افتاد در پیش طفلت
سنگی که کنج لبت خورد
آه ای سفر کرده باز آرا
باز آرا و بنگر دوباره
این مرگ تدریجی من
جان دادن بی شماره
یادم نرفته که عباس
در اضطرابم نیامد
من ماندم و ناقه غم
اما رکابم نیامد
دل خون تر از باد و طوفان
غمگین تر از باد و باران
مانده به راه برادر
تنها ترین چشم گریان
من زینبم، زینبم من
از غصه جان بر لبم من
من زینبم، زینبم من
از غصه جان بر لبم من
یا سیدالشهـــــــــــــــــدا
الله
دلم لرزید
صدام تو گلو خفه شد
دستام بی حرکت
اشک تو چشمهام یخ زد
وای خدایا کی بود که براش اشک می ریختم
تا حالا یه اسم بود
ولی حالا
.
.
.
جرات گریه ندارم
طاقت فریاد زدن ندارم
.
خدایا
خدایا
خدایا
یه بارون دیگه می خوام برای پاک شدن
من کجام ؟؟
تو خیمه های سوخته !!!
یا
آماده ریختن سرخ ترین خون ... !!!
این دستها به سمت بیعت دوباره می رن !!!!
یا
به دنبال شمشیری برای سربریدن از دین !!!!
آقای من باز هم دستم رو بگیر
می خوام پای مرثیه ای که شما می خونید بنشینم و
با شما بیعت کنم
برای یه انتظار دیگه
برای ساختن دوباره ...
االهم اللهم اللهم عجل لولیک ...
الله
دلخوشم به بهانه ها برای گریستن
اما کنون بهانه ها نیز یخ می زنند
در ظهور غم بار ثانیه های انتظارم
تنها بهانه ام، مزه گس و کهنگی می دهد
و اشکم حاضر به فدا شدن برای او نیست
دلم بهانه می خواهد برای نخندیدن
اجازه از چشمهایی که مرا می نگرند
لبخندم را
شادی ام را
و نمی توان منتظرشان گذاشت
دلم دلی می خواهد برای همراهی
برای فریاد
برای شنیدن اخرین گفته هایم قبل از خداحافظی
اری یافتم
دلم تنها یک خداحافظی می خواهد
از دنیا
از هر انچه این انتظار را به بی نهایت می برد
و از خودم
که دیگر تاب همراهی اش را ندارم
دلم سفر می خواهد
مقصد هر جایی است که تو در آنجا باشی
دلم تو را می خواهد
الله
.............................................
من منتظرم
.
کی می شه این من از کنار انتظار برداشته بشه ؟؟؟
کی می شه در دریای شما غرق شم و منی باقی نمونه ؟؟؟
کی می شه شما رو پیدا کنم ؟؟؟
کی
کجا
.
الله
عنوان تحقیق: آنچه که بدان مبتلا هستید را شرح دهید
به نام خدا
فصل اول : بی قراری
معنای این واژه آنقدر عجیب و غریب است که تا کنون کسی تعریفی برایش ارائه نکرده است.
توصیف من :
معنا ندارد . باید آن را حس کرد و نرم افزاری هم برای تبدیل حس به واژه نیافتم.
پس نتیجه گیری :
بی قرار شو تا بفهمی که بی قراری چه معنایی دارد. ولی کاش می شد نوشت شاید کمی قابل تحمل تر می شد
فصل دوم : بی قراری
لازم به ذکر است که این بی قراری با آن بی قراری فصل اول تفاوت دارد
اما حتی بیان این تفاوت نیز مقدور نیست
فصل سوم : راههای درمان بی قراری نوع اول و دوم
راهی ندارد. تا وقتی به احساسی که دارید اعتماد و اطمینان دارید با شما خواهد ماند.
یعنی : بسوزو بساز
فصل چهارم : جمع بندی و نتیجه گیری
اماکن جمع بندی و نتیجه گیری وجود ندارد!!!
مراجع:
خودم ، دلم ، ذهنم ، و یکم هم تجربه دوستان
در پایان از تمامی کسانی که مرا در نوشتن این پژوهش یاری نمودند تشکر می کنم
بویژه از استاد عزیزم که در هر چه بی قرار کردن من نقش داشتند کمال سپاس را دارم
پژوهشگر : منتظر
استاد راهنما : امام زمان (اباصالح المهدی)
الله
شبنم بی قرار پرواز به سوی نور را بنگر ...
گل با طراوت هزار ناز را در عطش بوسه ای گذاشت و رفت ...
تا به نا کجای آسمان پر ز اشک فراق از گل هجران زده بپیوندد ...
و در نگاه خسته از انعکاس روشنایی سوختن ذره های مهر در فنا ذوب گردد ...
تا نه گل به بوسه عاشقانه اش رسد و نه او به درخشش پایدار ابدی ...
و هر دو
همه
تا فنای دروغین در حسرت ...
همگان بسوزید ...
همگان بگریید ...
همه حسرت کشید ...
که خود حس زیبای خوشبختی را در اوج شور و هیجان غفلت به دار آویختید ...
........ بمیرید در فراق عشقی که برای شما مرد
الله
مدتی بود در آبی که فکر می کردم اندازه یه استخره دست و پا می زدم
خسته شدم بس که اب خوردم و زیر این اب ساعتها احساس خفگی و
رسیدن به اخر دنیا رو دیدن و ...
ولی حالا
یعنی یه چند وقتی است که
وقتی با زحمت سر از زیر این اب بیرون می ارم
سعی می کنم دور و برم رو ببینم
شاید به امید نجات
یا رسیدن به لبه استخر و تمام شدن این کابوس
ولی چیزای دیگه ای دیدم
اول اینکه من تو یه استخر دست و پا نمی زنم
بلکه تو یه رودخانه ای هستم که راه به اقیانوس داره
بعد اینکه حالا از این دست و پا زدن ناراضی نیستم
که برای یاد گرفتن شنا تو اقیانوس لازمه غرق شدن رو هم لمس کرد
حالا با وجود اینکه هنوز شنا کردن یاد نگرفتم
ولی به امید رسیدن به اقیانوس و رها شدن در ابهای اون
این روزا رو تحمل می کنم
گاهی زیر اب تا خود مرگ و غرق شدن پیش می رم
وحشت می کنم
فریاد می زنم
اب راه صدامو می بنده
حس خفگی رو با تمام وجود درک می کنم
دستامو بالا می گیرم و به امید نجات خودمو رها می کنم
شما می بینید و هر بار مهربان تر دستامو می گیرید
وقتی سر از اب بیرون می ارم و
می بینم کمی تو این رودخانه پیش رفتم
مغرور می شم
شادی می کنم
باز فریاد
و باز اشک
اما هنوز تا اقیانوس راهی به اندازه همه عمر من باقی مونده و
من هنوز شنا در رودخانه رو هم خوب بلد نیستم
اما امروز یکی روزایی که سر از آب بیرون آوردم
و خبری از خفگی ها نیست
ولی نمی دونم چرا این بار شادی وجود نداره
این دفعه فقط ترس به سراغم اومده
هنوز به زیر آب نرفته از غرق شدن بعدی می ترسم
دیگه طاقتم برای تحمل این زیر آب بودن های طولانی کم شده
می ترسم آقا جون
کمکم کن
"ارامشم را در تو جویم ای وسعت سبز"
الله
دیگه فرصتی برای زندگی نیست
دیگه هیچ لحظه ای مال تو نیست که توش نفس بکشی
دیگه هیچ زمانی برای ادامه وجود نداره
دیگه تو نیستی
بمیر در این مرداب سرد و ...
دیگه حتی فرصت دروغ هم باقی نمونده
وگرنه چشمام را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خونه
من تو او کسی
د...
دیگه حتی برای مردن هم زمان نداری
پس بمون و بسوز
در سرمایی که خودت از ترس آتش ساختی
تو لایق گرمای آتش هم نبودی چه رسد به همراهی خورشید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
...
الله
در لابلای هیاهوی کوچ پرندگان
چشمهای منتظر تنها در پی یافتن پرنده بال و پر شکسته ای است که
چون او به انتظار بهار زودرس، در همین ییلاق سرد و برفی مانده است
به دنبال همدمی برای شبهای بلند و یخ زده زمستانی که گویا خیال بهار را نیز در سر ندارد
ولی امیدوار به آمدن صبح امید ...
گرمای نگاهی مهربان ...
و دستانی توانا که یاری کند دل خسته و به جا مانده مرغ منتظر روزهای روشن وصال را
و چه خوش بینانه به ماه سرمازده این خزان می نگرد
که گویا خورشید را دیده است
طلوع خواهد کرد
طلوع خواهد کرد
طلوع خواهد کرد
من منتظرم
الله
وقتی که دوری در پی قاصدی برای ...
وقتی که نزدیک به دنبال راهی برای ...
وقتی برای همیشه هست، به دنبال دستی برای ...
وقتی نیست تا همیشه، در پی مرگی برای ...
اما گاهی نیست ولی هست
نه دور نه نزدیک ...
گاهی می توان منتظر بود
می توان عاشقی را تمرین کرد
می توان نهالی را تا رسیدن به اوج پروراند
می توان تا آمدنش بزرگ شد
بزرگ تر از پدر
بزرگ تر از مادر
بزرگ تر از بید مجنون پیر باغچه
شاید بتوان به ابرها رسید و کنارشان زد
آخرین نشانی اش را پشت ابرهای سیاه ظلمت داده اند
منتظر ، منتظر می ماند
شاید بتوان بزرگ شد