وقتی اون روز خودمو سر دو راهی دیدم ، فکر کردم این همون جایی که باید بزرگترین تصمیم زندگیم را بگیرم ، ولی خیلی زود فهمیدم که این دو راهی هم تنها یک راه فرعی بود که از راه اصلی جدا می شد .
حالا مدتهاست با سرعت دارم تو این راه حرکت می کنم و راههای فرعی زیادی را پشت سر گذاشتم .
گاهی حتی آنقدر سرعت می گیرم که حاضر نیستم به این راههای فرعی نگاه کنم ، ولی تازگی ، راههای فرعی تو مسیر ، زیاد شدن ،آنقدر که سر درگمم کردن ، می خواهم مثل همیشه بی اعتنا ازشون بگذرم ولی نمی شه ...
کاشکی لازم نبود که تو دشتهای انتهای این راهها ساکن شد ، کاشکی می شد این راه را مستقیم و با سرعت پیمود تا به آخر رسید ، به منزل اصلی
ولی هر وقت این حرف را به کسی گفتم ، گفتن که اشتباه می کنم و بعضی از همین راههای فرعی ، یک میانبر هستند و مسیر را هموارتر و سرعت را بیشتر می کنند .
شاید حقیقت داشته باشه ولی می ترسم تو این انتخاب اشتباه کنم و و در انتهای این جاده به جای یک دشت به باتلاق و یا حتی نه این اندازه بد ، به یه دشت خشک برسم یا حتی یه دشت سر سبز ولی بی تغییر و ثابت و همیشه یکجور .
هدف من جلو رفتن و ساکن نبودنه ... چطور می تون یه جاده بن بست را تحمل کنم ، اون راه باید بی انتها باشه تا بشه برای همیشه در اون ماند ...
کاش اشتباه نکنم ، کاش یک نشانه در ورودی اون راه بود ، کاش کسی به استقبالم می امد تا مطمئن باشم که اشتباه نکردم .
شاید هم هیچ وقت ، هیچ کدام از این راهها را انتخاب نکنم .
شما انتهای همه این جاده ها را می بینید ، کمکم کنید ...
**یا صاحب الزمان ادرکنی **