امروز چشمام همه جا دنبال شما می گشت
می دونم ... امروز نه جمعه بود نه یه روز خاص ولی من حس می کردم می تونم شما را ببینم
حس می کردم تو وجود آدمای اطرافم باید دنبال شما بگردم
خیلی احساس بدی بود مثل این بود که بدونی می تونی کسی رو ببینی و می دونی همین نزدیکا ست ولی پیداش نکنی
کاش می شد ببینمتون
زیر برفای سفید امروز
, کلی قدم زدم و با شما حرف زدمولی می دو نم هیچ کدوم و نشنیدید
دیگه عادت کردم که حرف بزنم و هیچ صدایی نشنوم
کاش این برفا رو دلم می نشستنو کمی از حرارت دل بی قرارم کم می کردن
می دونم این انتظار حالا حالا ها طول می کشه ولی
من هنوز منتظرم
(جایی خوندم که وقتی کسی رو دوست داری که ندیدیش یا نمی شناسیش یا ... فقط احساستو نسبت بهش حس می کنی معنیش اینه که اون تو رو دوست داره و سایه ای از این حس اونه که تو رو بی قرار می کنه یعنی می تونم باور کنم که شما هم به من توجه داری ... این یه آرزوی باور نکردنی ... )