در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

و باز همان ...

 

وباز همان غربت همیشگی

کسی از دیاری نا آشنا مرا از سرزمینم گرفت و به دیار خود خواند

ولی هنوز در حسرت دیدار آن دیار و در سرزمین خود غریبم

 

وباز همان بغض همیشگی

کسی تمام عاشقانه هایش را در چشمانم ریخت و

پاسخ دلم را نشنیده رفت

و هنوز حرفهایم در گلو شعله می کشند

 

وباز همان انتظار همیشگی

کسی همه رویاهایم را در ازای دیدارش گرفت و

هنوز پرده ای از آن رخ کنار نرفته است

 

وباز همان منتظر همیشگی

کسی هستی مرا گرفت

کسی از عمق سراب مرا خواند

در اوج جوانی و شور و عشق من

کسی با دستانی مهربان حریری از رویا بر چشمانم کشید

و رفت

کسی با نیستی خود همه هستی مرا گرفت