وباز همان غربت همیشگی
کسی از دیاری نا آشنا مرا از سرزمینم گرفت و به دیار خود خواند
ولی هنوز در حسرت دیدار آن دیار و در سرزمین خود غریبم
وباز همان بغض همیشگی
کسی تمام عاشقانه هایش را در چشمانم ریخت و
پاسخ دلم را نشنیده رفت
و هنوز حرفهایم در گلو شعله می کشند
وباز همان انتظار همیشگی
کسی همه رویاهایم را در ازای دیدارش گرفت و
هنوز پرده ای از آن رخ کنار نرفته است
وباز همان منتظر همیشگی
کسی هستی مرا گرفت
کسی از عمق سراب مرا خواند
در اوج جوانی و شور و عشق من
کسی با دستانی مهربان حریری از رویا بر چشمانم کشید
و رفت
کسی با نیستی خود همه هستی مرا گرفت