ظهر بود
اما همه جا تاریک و سیاه
چنان تیره که دستان خون آلوده خود را نمی دیدند
خندیدند
اما ندانستند که به سیه روزی خود و قهر خدا می خندند
شمشیر کشیدند
به او
هر چند با خنجر خود پرده از آتش بر داشتند
شکستند
دلهایی را که آسمان را لرزاند
و
آتش زدند
خیمه هایی که خدا در آنجا بود
ای عشق وای تمام وجودم تو بود و نبودم
فدای رخ تو همه عالم