در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

یه نامه دیگه ...

این نامه را وقتی برایت می نویسم

که شب هنوز ادامه دارد،

ساعت یک ماه و دو ستاره مانده به صبح است،

و دما ده درجه زیر سکوت شب است.

 

 

راه درازی را

برای دیدنت آمده ام،

اما به بردنِ بوی پیراهنت قانعم.

 

تمام زندگیم به اینجا آمده است،

زیر پوست سرمازده ام

حسِ تازه ای فریاد می کند.

اتاق سرد است و

من احساس می کنم که آتشی از درون مرا می سوزاند.

 

دور تا دور اتاق

پر است از کاغذهای مچاله،

و شاخه گل سفیدی که کنج دیوار

به یاد سکوت و لبخندهای تو

خشکش زده است؛ معلق و وارونه،

ولی نفسش در اتاق باقی است

آمیخته به بوسه های مکرر من.

 

همه جا بوی تو را دارد،

طنینِ سکوتِ تو دیوارها را در هم می کوبد،

از تمام آنچه که تا به حال یاد گرفته ام

تنها قانون بقای انرژی را در ذهن مرور می کنم،

حالا بوی تو را،

عطر نفسهایت،

گرمای تنت را می توانم توجیه کنم،

اما نه

خوب که فکر می کنم،

می بینم که تو هیچ وقت اینجا نبوده ای؟!

چه رسد به این که ...

از خود می پرسم

   او کجاست؟

سکوت می بارد، سکوت، سکوت، سکوت.

 

پنجره را باز می کنم،

سرمای خوشایندی لرزه بر اندامم می اندازد،

صدای جیرجیرکی

حواسم را نشانه می گیرد،

به دلم می اندازد که اتاق را ترک کنم،

بدوم تا نیمکتِ باران خورده،

تا آن شب...

 

از اتاق بیرون می زنم،

کمی دیرتر از همیشه،

باز من و باز یک راه نرفته!!

مدتهاست که این راه را می روم

 و گهگاه

اتاق را به این سفرِ آشفتگی و جنون ترجیح می دهم.

 

اینجا زمستان است،

هوا سرد است،

می رسم به همان جای همیشگی،

فکر می کنم که همه چیز را به خاطر می آورم.

 

چه لذتی دارد موسیقی پنهان فضا.

 

یک، دو، سه

از عاشقان بی قرار خبری نیست،

و نیمکتهای باران خورده از آنِ من نیستند،

اگر آهسته صدایت می کنم

نمی خواهم ستاره ها را بیدار کنم،

آخر سقفی ندارم

که زیرِ آن دستهایت را بگیرم و گریه کنم.

 

با خود می اندیشم؛

"چرا باید نامت را می پرسیدم

پیش از آن که به بوی پیراهنت خو کنم،

پیش از آن که نسیم تازه ای از نفسِ تو مرا در خود زنده کند.

مرگ اگر لبهای تو را داشت،

شاهرگهای مرا زودتر از اینها

به بوسه ای می گشود."

 

"برای کوتاهی دستهایم چه می توانم بکنم؟!

قبول کرده ام که شب از حوصله من درازتر است!"

 

می دوم،

می ایستم،

و نسیمِ یاد تو را با تمام وجود در خود می دمم،

زمین را می بویم،

درختان زخم دیده را می بویم.

چیزی در درونم جان می گیرد،

گرم می شوم،

آغشته ام به بوی عطر نفست.

 

اما

اما لبریزم از جنون؛

جوابم همین است: نمی فهمم، نمی فهمم، نمی فهمم.

...

 

چه ساعتهایی که گذشت و نگذشت؟!

یک، دو، سه ...

در سفر،

در خیال،

در بامدادان...

 

وقتی برمی گردم اتاق،

دستهایم سرد است،

گرمشان می کنم،

اما دلم داغِ داغ است.

 

زمستان است

و گرمی آغوشت را اولین بار دانستم

بی آنکه باشی.

 

در صدایت می پیچم،

بازوانم را می فشارم،

انگار که تو را دارم،

درست آن گونه که تو را نداشته ام و ندارم.

 

شب رو به پایان است

و روشنایی از بالهای روز می ریزد

و صدای کلاغ ها چه دوست داشتنی است.

 

جای تو خالی است و تو اینجا نیستی؛

اما هیچ گاه برایت دلتنگ نمی شوم،

هیچ گاه برایت نخواهم گریست،

جای تو خالی است و تو اینجا نیستی؛

درست، اما

اما اینجا در من، منِ دیگری سرشار از تو است،

من اینجا هستم،

سرشار از بویِ خوش مستی.

 

حالا با طلوع خورشید

همه چیز در خط پایان است

و من باز

 به آغاز می اندیشم،

به آغاز خود

بی تو،

پس از تو،

...

 

 

راستی

این نامه را به کدام آدرس بفرستم؟!!

نامت را بنویسم ؟