در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

عشق و دوست داشتن، تجلی اش پرستش و نیایش است

الله

 

گزیده ای از دفتر چهارم کتاب نیایش دکتر شریعتی

 

ـ عشق چیست؟ عشق زاییده تنهایی است  وتنهایی نیز زاییده عشق است.

 تنهایی ، به معنی این نیست که ، یک فرد بی کس باشد، کسی در پیرامونش نباشد. اگر کسی پیوندی، کششی، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد نسبت به هر چیزی، اگر منفرد و تک هم باشد، تنها نیست. بر عکس  کسی که نیـاز ِ چنین اتصـال و پیوست و خویشـاوندی یی در درونـش حـس می کند، بعد احسـاس می کند که از او جدا افتاده و تنها مانده است، در انبوه جمعـیت نیز تـنهاست.

 چنین روحی که ممکن است در آتش یک عشق زمینی و یا یک عشق ماورایی، بسوزد و بگدازد، پرستش را و در عالی ترین شکلش نوعی از دعا و یا نیایش را به وجود می آورد، نیایشی که زاییده عشق است.

یک متن از یک دعای مستند اسلامی ، انسان شامل سه بُعد است که سه نیاز را برآورده می کند:

یکی تجلی فقر (نیاز)، یکی تجلی احساس عارفانه و عاشقانه و سوم آموزش فکری، علمی و ایجاد خود آگاهی فلسفی و اعتقادی.

همیشه دعا جهتش از طرف انسان به طرف معبود و به طرف خداست، اما در بُعد آگاهی برعکس است؛ نیایشگر در حالی که دعا می کند، مخاطب در حقیقت خود اوست. در اینجا چیزی از خدا خواسته نمی شود. مخاطب خود خداست.

.......

ـ انسان گرفتار چهار زندان است :

زندان اول طبیعت است که ما را بر اساس قوانین خودش می سازد.

دوم زندان تاریخ است. تاریخ دنباله ی جریانات گذشته، بر روی من و ماهیت من اثر می گذارد.

سوم، جامعه است. نظام اجتماعی ایران، روابط طبقاتیش، اقتصادیش و تحولاتـش و امثال اینها روی من اثر می گذارد.

چهارم، زندان خویشن است، که آن من ِ انسانی آزاد را در خود زندانی می کند.

با علوم طبیعی می شود از زندان طبیعت، با فلسفه تاریخ از زندان تاریخ و با جامعه شناسی از نظام جبر اجتماعی آزاد شد؛ علم.

با علم نمی شود از زندان خویشتن آزاد شد! چون وسیله ای بود که ما را از زندان های دیگر آزاد کرد. حالا خود این عالم که می خواهد علم را وسیله کند، خودش زندانی است.

با عشق، تنها با عشق می توان از چهارمین زندان آزاد شد، با ایثار را فهمیدن، با به اخلاص رسیدن قدرتی که در درون هر انسانی هست و آن همان شعله ی خدایی است که در درون هر انسانی است. همان روح خدا که در آدمی دمیده شده، اما خاموش شده، فسرده شده، فراموش شده و برای همین هم هست که رسالت پیغمبران ذکراست.

ذکر چیست؟ پیغمبر چیزی نمی آورد که به انسان  بیفزاید، وحی چیزی به آدم اضافه نمی کند، آدم همه ی سرمایه های خودش را دارد. هر چیزی را خداوند باید به او می داده است. خود خداوند در سرشت آدم نشسته است.

پیامبر آمده که فقط به یاد بیاورد. این دنیا و لذت های پوچ و پایین و پست و بی معنی آن، دائما تو را به قدری مشغول کرده که فراموش می کنی. بعد وقتی نگاه می کنی می بینی که راجع به چیزی مشغولی، رنجش را می بری، حسرتش را داری و لذتش را می بری که اصلا به اندازه ی یک عطسه گوسفند و به اندازه ی آب بینی بز ( به قول حضرت علی) ارزش ندارد؛ ولی متوجه اش نیستی، یادت می رود.

این زندان تنها با عشق شکسته می شود. عشقی که ایثار را معنا کند، عشقی که بتواند آدمی را تا قله ی بلند اخلاص برساند، عشقی که بتواند به انسان توجیه کند که خودت را نفی کن، تا به اثبات برسی. این ها کلماتی است که جز عشق نمی فهمد. این ها کلماتی است که جز عشق نمی گوید و این ها معانی یی است، که جز کسی که عشق را می فهمد، نمی فهمد. به قول الکسیس کارل « دوست داشتن را هر کس بفهمد، خدا را به آسانی استشمام بوی گل می فهمد، اما کسی که فقط فهمیدن عقلی را می فهمد، خدا برایش مجهولی است دست نایافتنی ».

حالا به تعریف نیایش رسیده ایم: « نیایش عبارت است از تجلی دغدغه و اضطراب انسانی، زندانی مانده در خویش، که به زندانی بودن خویش آگاهی یافته است؛ و آرزوی نجات، و عشق به رستگاری او را بی تاب کرده است. نیایش، تجلی روح تنها، و تنهایی است. » تنها و تنهایی به آن معنی که کسی دور افتاده باشد. بنابراین تنهایی به معنی بی کسی نیست، بلکه به معنی جدایی است، به معنای بی کسی نیست، به معنای بی اویی است. و انسانی که خودش را تنها و غریب، در زندان طبیعت و زندان تنگ تر خویش زندانی احساس می کند، جز با ضربه ی انقلابی عشق، و جز با حیله ی عشق،  و جز با التهاب پرستیدن، و جز با خواستنی عاشقانه ـ دعا ـ راه  نجات  از آن را ندارد. چون کسی که عشق را نفهمد اگر هم به میزانی قدرت علمی اش قوی بشود، که زندانبان طبیعت گردد و حتی طبیعت را اسیر خودش کند باز به اندازه ی یک حیوان اسیر خودش خواهد بود.

و کیست که احساس نکند اظهار خضوع و خشوع و فروتنی و عاجزانه التماس کردن و ستایش و سپاس مغروری که، مظهر قدرت و دلاوری و خشونت در برابر قدرت های دیگر است چقدر زیباست. زیرا این انسان  در برابر معشوق و در برابر معبود خود به خشوع و خضوع افتاده  و ستایش و سپاس می گزارد و این نهایت است. آنچه که زشت است، تملق از قدرت است. اما در برابر عشق و دوست داشتن، هر اندازه که انسان خاکسار است، خدایی است.

 

 

 

خدایا خدایا ما رو از همیشه عاشق تر کن

از همیشه رها تر

و از همیشه نزدیک تر

 

و به سرورم هم بگو که چقدر دوسش دارم، بگو زود بیاد