در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

فرصت تمام شد

الله

 

 

دیگه فرصتی برای زندگی نیست

دیگه هیچ لحظه ای مال تو نیست که توش نفس بکشی

دیگه هیچ زمانی برای ادامه وجود نداره

دیگه تو نیستی

 

بمیر در این مرداب سرد و ...

 

دیگه حتی فرصت دروغ هم باقی نمونده
وگرنه چشمام را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خونه
من تو  او کسی

د...

 

 

دیگه حتی برای مردن هم زمان نداری

پس بمون و بسوز

در سرمایی که خودت از ترس آتش ساختی

 

تو لایق گرمای آتش هم نبودی چه رسد به همراهی خورشید

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

...