در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

الله





دریاب یا حبیبی


بازی

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا منجی

 

 

 

 

نیمی از آنچه باید می گذشت گذشت !

شاید هم بیشتر از نیم

شاید هم بسیار کمتر

اصلا چه اهمیتی دارد

مهم این است که دیگر کسی را برای اب بازی های کودکانه ندارم

تا تابستان داغ بی صدا را پر از هیاهوی دلچسب و تماشایی کنم

 

دلم بازی می خواد

همچون گذشته ها

همچون همیشه

مگر زندگی چیزی جز همین بازی  است ؟!

 

دیروزها پر از بازی های شاد بود

عروسک ها مطیع بودند و اسبابه بازیها همه مهیا

من بودم که می شکستمشان و بازیی نو می چیدم برای فردا

 

امروزها بازی ها غمناک شده اند

منم که گاه گاه در بازیها می شکنم و .....

 

 

 

دلم آب بازی می خواهد

وقتی دست بلند کرده ام تا از آسمان صدایت را بچینم

سر سجاده عشقمان یک باره ببار و وجودم را بارانی کن از حضورت

بگذار اب به تک تک روزنه های نادیده روحم نفوذ کند

 از زمین ات کنده می شوم و می دوم به دنبال ات

رد این عطر خوش همه جا هست

می گردم

می دوم

نفس نفس زنان ردپاها را دنبال می کنم

باز برگشتم سر همان سجاده

رو به تو

تو همین جا بودی

می خواهم در آغوش بگیرمت

انگار سیراب شده ام از نگاهی که بر من بود و ندیدم

به سبک بازی های کودکی چشم می بندم تا پنهان شوی

اما خوب می دانم به کجا می روی

می یابمت

و چقدر لذتبخش است این یافتن های دوباره و دوباره

دست ام را به سویت دراز می کنم

درون قلبم و تو ................

عشق من !

بمان

همین جا

حتی وقتی یافتمت

حتی بعد از همه بازی ها

دوستت دارم

منتظر

 

خودمانی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام یا نبی الله (ص)

السلام یا بقیه الله (روحی فداء)

 

 

 

 

آنروز چشمانم را از دست دادم

طلوعی دیگر نمی دیدم

روز بعد صدای نگاه گلها نیز شنیده نمی شد

حتی فریاد آفتاب را نیز دیگر نمی شنیدم

 

می دانی عشقم ؟

نه چشم داشتم نه گوش !

 

گویی آزاد بودم و خشنود

برای چه ؟ نمی دانم !

دیگر نه زمین جاذبه ای داشت تا مانع پروازم گردد

و نه خورشید گرمایی که از خود دورم کند

 

می دانی عشقم ؟

نه نور داشتم نه شور!

 

رها بودم

از تو !

دور بودم

از خود !

سخت بودم و لطیف و مقاوم و شکستنی !

 

می دانی عشقم  ؟

نه من بودم نه تو !

 

لحظه ای رسید .

دم پایانی .

تمام شدن .

بدون جاذبه و دافعه ای .

معلق .

 

می دانی عشقم ؟

نه دستاویزی و نه پرتگاهی !

                                     

 

تهی شدم از هیچ .

تنها شدم .

شکستم .

سوختم .

منجمد شدم .

سرد ِ سرد .

 

و .......................... مُرددددددددددددممممم

 

 

 

 

می دانی عشقم ؟

هستی ام جذبه ای تمنا می کرد ،

برای شدن ،

آویختن و ماندن ،

برای پیدا شدن ،

...

 

می دانی عشقم ؟

آری می دانی

آری ......

آری

حقیقت در آغوش تو بود !

و من ....

و من .........

می دانی عشقم ؟

آری تنها تو می دانی

.................................................

 

 

 

دوستت دارم

  و دیگر رها نخواهم بود

 

 

منتظر

 

 

دوستت دارم

یا الله

السلام علیک یا روحی فداء

السلام علیک یا سیدی

السلام علیک یا حبیبی

 

 

 

 

چه به ناز مهمان حیران شده را پابند خانه ات کردی !

حال بناز و بنواز که دیگر صاحبی جز تو ندارم

 

گفتی دوستی ! منتظر را چنین جسارتی نباشد ارباب !

 

 

باده نداده مستم کردی جانان ِ من

عاشق نشده شیدایم کردی مولای ِ من

 

فدای صاحب خانه ای که سرگردانی را رام کرده ....

 

دوستت دارم

مهربان ! دوستت داااااااااااارم

 

 

 

خانه خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام یا بقیه الله، یا روحی فداء

 

 

 

می روم

دور می شوم

از خود

از هرآنچه خویش را از من گرفت

می روم ابری بیابم برای پرپر کردن

چشمه ای برای جوشیدن

سینه ای برای فریاد زدن

و .........

تا بشویم گرد راه ِ آمده را

تا خورشید کدر شده را پاک کنم

 

 

می دانی ؟! دلم باران می خواهد ، باراااااااااااااااان

 

 

می روم تا قدم به قدم راه آمدنش را با اشک و بوسه تازه کنم

پاک کنم

....

باران می خواهم

باران

 

بارانی که صدا را بشوید و سکوتم را دوباره بگستراند

بارانی که نور ببارد

سبز کند

برویاند

تازه کند

زنده کند جان ِ منتظر ِ از دست رفته رااااا

 

باران

باراااااااااان

ببااااااااااااااااااااار

 

 

 

یا نور المستوحشین فی الظلم                                             

 

 

درهای بسته

الله

السلام ...

 

 

وقتی قرار به رسیدنه هر سایه ای مانع از وصل می شه

اما

وقتی قرار به رفتن می شه هر نسیمی کمک می کنه به تموم شدن !!!

 

 

این چه هیاهویی ِ که حتی شنیدن صدای شادی رو هم داره از من دور می کنه ؟!؟!

اگرچه هر چی هست ، مقصرش من هستم ، من

که

درهای لمس یک نوای نورانی رو هم بستم !!

 

پس کِی آدم می شه این دیو چموش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

یا معین ! دریاب

 

آرزو

الله

السلام علیک یا روحی فداء

 

 

لیله الرغائب امسال نیز گذشت

همچون جمعه دیگری از هجران

و همچون تمام گذشتنهای دیگر امسال !

همچون تمام پروازهای ناتمام  ووو

تمام شد

فرشته ها باز جمع شدند و طواف کردند و گردیدند و .... سرانجام دیدند جلوه ای از کمال محض راااااااااا ... پس آروز کردند و..... تمام

دلم کعبه خواست و سوختتتتتتتتتتتت

دلم چشم خواست برای دیدن و سیاه شد

دل ِ من چه ساده شکست و کسی ندید

....

فرشته ها به زمین آمدند ... آنچه در آسمانها جستجو می شود را اینجا دیدند !!!

فرشته ها آروز کردند و مقبول او شد و رفتند وووووو

فرشته ها چه نزدیکند به او

 

 

ابرها را پرپر می کنم تا آسمان ببارد بر تن داغ ِ داغدیده من

خورشید را پنهان می کنم تا سیاه شود آسمان در این سوگ

و می سوزم در این غم

که

   چرا آرزوی آمدنت را استجابتی نیست ؟!!!!

 

ادرکنی یا مولای

 

 

خدای من

 

یا الله و یا رحمان

 

 

 

** خداوند نزد گمان بنده اش است **

 

 

 

عادت

الله


چه آسان نبودنت شده عادت !

چه بی خیال نشستیم ...

نه کوشش و نه تلاشی ...

فقط نشسته و گفتیم

خدا کند که بیایی !!!

تاریکی و نور

 الله

یا نور یا نور فوق کل نور

 

 

 

تاریکی یعنی شروع یافتن نور !

و سکوت شروعی برای جستجوی صدا  !

 

 

 

چشم هاشو که باز کرد ، ترسید !

تاریک تاریک تاریک بود

و هیچ صدایی شنیده نمی شد

باز چشمهاشو بست

اما رویایی که می دید ، دیگه رفته بود

دوباره چشمهاشو باز کرد

سعی کرد ببینه

اما چیزی دیده نمی شد

باز ترسید

بیشتر از بار اول

یادش نمی اومد قبلا این تاریکی رو دیده یا نه

هر چی فکر می کرد تنها اون رویا یا خواب تو یادش بود

شاید بار اولی بود که داشت چشمهاشو باز می کرد

تاریکی اذیتش می کرد

حتما نوری وجود داشت

همونی که تو رویاها هم بود

ولی حالا کجا بود ؟!

دستاشو به اطراف تکون داد

انگار گیر کرده بودن

نمی تونست راحت بالا و پایین شون کنه

پاهاش هم گیر افتاده بودن !

ولی باید تلاش می کرد

این چی بود دور تنش ؟؟!!

یادش نمی اومد کی بوجود اومده !

(پیله دور بدنش رو)

شاید وقتی که غرق رویاش بود !

شاید وقتی که نور رو فراموش کرده بود !

یا شایدم وقتی که به تاریکی عادت می کرد !

ولی حالا دیگه اونو نمی خواست

آخه دیگه بیدار شده بود

این بار محکم تر سعی کرد دستاشو تکون بده و پیله رو پاره کنه

بیشتر تلاش کرد

بیشتر

می دونست می خواد چی ببینه

پس باز هم ادامه داد

.

.

.

دوباره نور همه جا رو پر کرد

باورکردنی نبود

تاریکی محض و نور فقط به اندازه یه پرده نازک با هم فاصله داشتند

ولی

تو اون تاریکی هیچی پیدا نبود

و

در این نور همه چی آشکار

..........

 

 

"یا نور" به قلب منتظر ببار

 

 

 

او دیده بود !!


الله


روزهای عجیبی بود. پر از اتفاقهای تازه و پر دردسر. پر از نگاههای رنگی و بی رنگ، و پر از صداهایی که نه گوینده داشتند و نه مخاطب ! همه چی آماده بود تا یه اقیانوس سرد و اروم رو هم بتونه مواج کنه .
یه روز خورشید نبود و تاریکی ترس تو دل ها می گذاشت . یه روز شب نمی شد و خستگی همه رو از پا رد می اورد. گاهی مورچه ها قهر می کردند و راضی به موندن نمی شدن . بعضی روزا هم زمین هوس پرواز و سبک شدن می کرد!
خلاصه اینکه هیچ چیز عادی نبود . وسط این همه شلوغی و سروصدا که هیچ کس کاری به بقیه نداشت، یکی اومد و ادعا کرد یک فرشته دیده ! خنده بود که از همه جا بلند شد.
- دیوانه شدی ؟
- چیه نکنه مردی !
- آهان قصد جلب توجه داری ؟
- برو بابا، مگه فرشته عقل نداره بیاد وسط این همه دیو ؟
- ....
پشیمون شد از اینکه گفته فرشته ای رو دیده . با خودش گفت نباید می گفتم . وقتی خودم هم باورم نمی شه چرا گفتم. داشت فکر می کرد واقعا دیوانه شده . مگه فرشته هم وجود داره که حالا اون دیده باشه ؟! سعی کرد فراموش کنه.
اون بیرون هزار جور حادثه عجیب و غریب رخ می داد، اما یکی نبود بگه مگه می شه ! یا اینکه دروغه وووو ولی دیدن فرشته مسخره بود .
روزها می گذشتن . نه شب ها تموم می شدن . اخه روزی نبود که بگذره هم ! شب ها یکی یکی تموم می شدن و یه شب دیگه . از اولش هم هیچ وقت کاری به شب و روز نداشت . شب وقتی بود که خسته بشه و بخواد بخوابه . و روز وقتی بود که شاد و با انگیزه یه کار تازه را شروع می کرد. با دنیای خودش خوش بود. دنیاش نه تو آسمون ها جا می شد نه روی زمین. برای همین وقت صرف پیاده کردنش تو این دنیا نمی کرد. ولی می دونست تیرهایی که از کمونش رها می کنه ، قراره به کدوم هدف و در چه زمانی بخوره . البته نمی تونست نسبت به سقوط یه پرنده از تو آسمون ، یا زخمی شدن یه کفش دوزک هم بی تفاوت باشه . اونی که یه روز از تنهاییش در دنیای خودش گله داشت ، حالا عاشق این دنیا و تنهاییش بود.
اما این فرشته دیوار نامرئی دور خونه اش رو پاره کرده بود. همه شلوغی دور اون خونه هیچ وقت راه به داخل نداشتند ولی حالا یکی اومده بود تو ! ولی می گفتن حقیقت نداره.
اون فرشته دیده نمی شد . حرفاش صدا هم نداشت . یه حس بود . یه جور نگاه سنگین که حسش می کرد ولی دیده نمی شد. اون حرف می زد و بدون اینکه شنیده بشه نفوذ می کرد . اون همه دنیاش رو که هیچ کس ندیده بود، دید. اون فرشته جادو می کرد. کلی معجزه داشت.
اون واقعا یه فرشته بود . کاش می شد به همه نشونش داد. کاش می شد ثابت کرد که واقعیت داره. فرشته از لابلای انگشتاش رد می شد و کف دستش رو پر از عشق می کرد. انقدر تو چشماش پرواز می کرد که چشماش شده بود اندازه آسمون. اون واقعا یه فرشته بود.
از وقتی اون دیوار نامرئی پاره شده بود ، دیگه نمی شد از ادمها هم دور بود . گاهی تیکه های ماه که تو خونه بودن از بیرون دیده می شد . یه بار هم یکی دوید اومد تو . هراسون شد . ولی دیگه اومده بود.
روزهای عجیب گذشته که اهمیتی براش نداشتن ، تبدیل به روزهای عجیب دیگه ای شده بودند که خیلی مهم بودند. خورشید تو همون مدت کوتاه کلی پیر شد. اینو وقتی فرشته داشت می رفت فهمید.
فرشته بدون اینکه به بقیه ثابت کنه که واقعیت داره و اون داره راست میگه ، دیوار نامرئی اش رو کند و با خودش برد. گفت داره برای همیشه می ره. خواست داد بزنه و به همه بگه . می خواست بگه فرشته من برای همیشه داره می ره . بیایید ببینیدش . باور کنید یه فرشته دیدم ... اما نشد . گفت . آروم . شنیدن . همه . اما ... کسی توجهی نکرد. زیر لب گفتن ؛ اون یه وقتی عاقل بود . باور نکردن . باور نکردن . فرشته رفت . شب و روز هم باهاش رفتن. باز هم کسی نفهمید . خورشید دیگه خیلی پیر بود. زمین باز دلش می خواست پرواز کنه . آسمون می خواست رنگشو عوض کنه و با مد جدید سال سیاه بشه . رقص باد اونقدر عجیب و سریع بود که فقط باعث سرگیجه می شد . گلها به اندازه ای مست بودند که می ترسید نزدیکشون بشه . مورچه ها هم دیگه هوای همدیگرو نداشتن . اون مگه چند تاشون رو می تونست از له شدن نجات بده ؟!
باز رفت کنج خونه اش نشست . دیگه تنهایی اش رو دوست نداشت . فرشته گفته بود باز هم ممکنه فرشته دیگه ای رو ببینه ! باور نمی کرد که اصلا فرشته ای وجود داشته باشه . درست مثل بقیه ادمها !
آره ، اصلا فرشته ای وجود نداشت .....
ولی اون یه فرشته دیده بود !


دلم گرفته است ....

 

الله

السلام یا انیس من لا انیس له

 

 

 

دلم نگاه می خواهد و صدا

دلم نور میخواهد و نوا

دلم کنار خورشید در تاریکی تنهاست

دلم به اندازه لبان تشنه ام حرف می خواهد

دلم گرفته است ...

 

 

 

دنیای کوچک من

 

الله

السلام علیک یا بقیه الله

 

 

دنیای من تشکیل شده از دو تا چشم مهربون و دلسوز

دو تا دست رو به آسمون و در انتظار بارون

و یه دل ، دلی که هر چی این دنیا کوچیکه اون بزرگه !

 

اون چشم ها و اون دو تا دست مال من نیستن

ولی برای من هر کاری می کنن

اما اون دل مال خودم بود

دنیای کوچیک من با همین ها همیشه شاد بود و پر از نشاط

اما

حالا که دلم متلاطم شده

حالا که دیگه مطمئن نیستم مال منه یا نه

اون دو تا دست رو هم کمتر حس می کنم

و اون چشمها انگار دیگه نگام نمی کنن

البته باورم نمی شم

حتما دارم اشتباه می کنم

آخه پس کی بود که وقتی صورتم خیس شده بود از بارون

نوازشم کرد و اروم شدم

یعنی اون دستها نبودن ؟!

یا اون نور!

وقتی پاهام می لرزید از تاریکی و داشتم پرت می شدم از رو اون پل ، اون نور از کجا اومد؟!

یعنی نور اون چشمها نبود ؟!

 

انگاری دنیای کوچیک من هنوز سر جاشه

فقط چشمهای من کم سو شدن

دلم بارون می خواد تا چشمامو بشوره

دلم نور می خواد تا دلمو بشوره

دلم اونی رو می خواد که الان هم پیشمه ولی نمی تونم ببینمش

دلم .... دلم

!!!!!

این دل یعنی هنوز مال خودمه ؟؟

تو که خوب می دونی خدا جونم .... کنارم بمون

 

 

خریداری ؟؟؟!!!!

 

 

الله

السلام علیک یا بقیه الله

السلام علیک یا روحی فداه

 

 

 

اینجا چیزی معنا دارتر از سکوت نیست

اینجا حرفها در کلمات جا نمی شوند

اینجا کوچک شده است و شاید معنای انتظار من بزرگ

اینجا انکه همیشه نفس می کشید و من جان می گرفتم دیگر حضور ندارد

اینجا تنها یک جا مانده، در انتظار است

 

 

من اینجا تنها هستم

دریغ مدار گوشه چشمی را مهربان لحظه ها

 

منتظرم نه به عادت بلکه به امید

و به احترام وجودی پاک

 

تنهایی ام را خریداری؟!!

 

 

ز تاب اتش سودای عشقش         بسان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم اسوده خاطر       گرش همچون قبا گیرم در اغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم          نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببردست ....................
دل و دینم دل و دینم ببردست ...............
دل و دینم دل و دینم ..............................

 

 

 

روح ا...

الله

 

السلام علیک یا بقیه الله

السلام علیک یا روح الله

السلام علی عبادالله الصالحین

                          و رحمه الله و برکاته

 

 

او ......

 

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

...

 

 

گاهی یه نسیم کوچیک که سبزه ها رو نوازش می کنه

یه جوی باریک که تنها یه گل رو سیراب می کنه

یا یه روزنه به سوی نور

می تونه یه شروع باشه

یه شروع برای رشد یه گندم زار

برای سیراب کردن یه بوستان

یا روشن کردن همه دنیا !

 

گاهی یه ادم که از تنهایی و کوچیکی خودش نمی ترسه و

یه روح بزرگ و قدرتمند را با خودش می بینه

می تونه یه خورشید بشه برای همه

یه اقیانوس تا همه سیراب بشن

یه اسمون برای پرواز همه

و یه دست قدرت مند برای  شکستن همه بدی ها

 

گاهی یکی که خودش نوره می اد و یه دنیا سایه به جا می گذاره

گاهی یکی که خودش نوره می ره و نورش رو اما باقی می زاره

 

و همیشه

همیشه همیشه

یکی هست که بدونه و بفهمه و دنبال رد پای اون بگرده

کاشکی حتی شده گاهی، چند تا از قدم هام در جای پای اون باشه

 

 

 

جاش خالیه و یادش موندگار

السلام علیک یا روح الله