در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

در پناه تو

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس

روز مرگ یاس...

دیگر نماند

دیگر این هوا جرئت ورود به سینه پاک او را نداشت

دیگر زمین زیر پایش تحمل این عظمت را نداشت

آسمان از اینکه بر فراز او باشد شرمنده بود

شب رسید

همزمان با خاموش شدن او

مهتاب نیز رفت

سیاهی بزرگی و عظمت او را بیشتر می نمایاند

در آن تاریکی

هیچ کی ندید

هیچ کس

هیچ کس ندید که چطور خورشید خاموش می شود

او نور بود و چون نور رفت

این درد با تسلیت آرام نمیشود

اما

امام عزیز ما

همراهی ما را بپذیرید

 

 

یه قصه قدیمی

 

یه قصه قدیمی ؛

یکی بود یکی نبود

نه ببخشید...

همه بودن ولی

توی این دنیای بزرگ فقط همون یکی نبود

یکی که هر شب با قصه اون می خوابم و

هر صبح به امید بودنش بیدار می شم

روزی هست که کسی این قصه رو این جور تعریف می کنه که

یکی بود یکی نبود

یکی همیشه منتظر بود ولی اون یکی هیچ وقت نبود

ولی رسید روزی که اون یکی اومد

ولی

باز

یکی بود و یکی نبود

دیگه کسی منتظر نبود

یعنی اصلا نبود

 

روزهای آشنای خیالی

 

هر روز با طلوع یک روز نو ،روز خیالی من هم آغاز میشود

یک روز پر از تو،پر از نگاه تو ،صدای تو و حضور بی نهایتت

روزی قشنگ تر از روز واقعی آدمها ،روزی که من بیشتر در آن زندگی می کنم تا ...

خورشید روز تو زندگی ام را گرم می کند

نسیم روز تو نوازشم می کند

وحضورت آرامش و امید به زندگی ام می دهد

خوشحالم که من به روز تو می آیم نه تو به روز من

روزگار ما جایی برای دعوت عزیزترین ها ندارد

خورشید ما تنها سرما همراه خود می آورد و آسمان تنها یک بار سنگین به دوش می گذارد

خوشحالم که تو هستی،دنیای تو هست،تا از این روز تاریک به تو پناه آورم

روزگار ما تنها یک صبح نمادین دارد

روزگار ما تنها یک سرگرمی برای فراموش کردن جایی است که از آن دوریم

روزگار ما تنها برای ما که وسعت روز تو را نمی فهمیم جا دارد

حق داری که نیایی

اما مرا در روز خود بپذیر

                              من همیشه منتظرت هستم

شب یه روز جمعه ...

 

صدایی نیست ، جز ضربان قلبهایی که نوای دلتنگی شون بیداد می کنه

آره ، این صدای همان قلبهایی که امروز صبح بی قرار تر از همیشه ،شاد و پر اضطراب  برای استقبال از شما بی امان می تپیدند ،

ولی

صبح شد ، ظهر شد، غروب آمد ، اما شما …

و این یعنی یک هفته دیگه انتظار

تا جمعه دیگه باز منتظر می مونم

تنها یک نفس مانده ...

 

باور کن دیگر تنها یک نفس باقی مانده

با او چه کنم

تو بگو

تو را فریاد کنم ، یا قدم دیگری بردارم

تو نبودی در تمام قدمهای گذشته

ولی شاید قدم بعدی کنار تو باشد

 

با او چه کنم

تو بگو

با این نفس تو را فریاد کنم، یا دستانم را بار دگر بالا برم

تو را خواستم در تمام دعاهای گذشته

ولی شاید اینبار پذیرفته شود

 

با او چه کنم

تو بگو

با این نفس آخر تو را فریاد کنم، یا نگاهی به پشت سر

شاید در میان رهگذران بودی و ندیدمت

 

با او چه کنم

تو بگو

تو را فریاد کنم ،یا خیالی دیگر از تو سازم

تمام خیالهای گذشته بر آب شد و نیامدی

ولی شاید اینبار حقیقت یابد

 

با او چه کنم

تو بگو

تو را فریاد کنم ، یا بغض همیشگی را بشکنم

همیشه در گلو بود ومجالی برای شکستن نیافت

 

با او چه کنم

تو بگو

تو را فریاد کنم ، یا .... تو را فریاد کنم

همه نفس های گذشته پر از فریاد تو بود

اما همه در درون سینه ام

با این نفس تو را فریاد می کنم

بلند تر از همیشه و نه در درون

تو را فریاد می کنم

برای شکستن این همه تنهایی

برای شکستن ابهت گریه

برای خواندن نامی که همیشه آرزویش کردم

و

می گریم

برای اولین ، نه برای آخرین بار

و دیگر تمام

آخرین فریاد

خداحافظ ----------------------------------------------

جرعه دیگری...

 

جرعه دیگری از پاکی ریخت

                       تشنه ای در نفس آخر بود

 

و من امشب تا صبح در سوگ مرگ آن قطره خواهم گریست ،

 و در فراق او از تشنگی خواهم  سوخت ،‌خواهم  سوخت ...

 

او ریخت بر زمینی که لایق چشیدنش نبود

او نیاز تشنه ای که همه زندگی اش بود را ندید...

 

ج ر ع ه د ی گ ر ی ا ز پ ا ک ی ر ی خ ت

ت ش ن ه ا ی د ر ن ف س  ا خ ر ب و د

 

 

سنگ

 

وقتی اولین بار با بارون آمدی ، من و از سنگ بودن ترسوندی .

 من دل به دریا زدم و پریدم تو رودخانه ،

گفتی آب سختی هام را می شوره و شاید بشم بخشی از آب ، به همان پاکی و به همان آرامی  و به همان لطیفی …

حق با تو بود

آب سختی های روی تنم و ذهنم را شست ،ولی رفتن این سختی ها ، با سختی های زیادی همراه بود ، اصلا آسون نبود

ولی من کاری را کردم که تو می خواستی …

حالا شاید پاک باشم ،حتما خیلی هم لطیف و نازک تر شدم ، ولی آرام … نه اصلا آرام نیستم .

من نشدم مثل اون رودخانه ساکنی که راه به هیچ دریایی نداره و داره می شه یه تالاب ،

من حتی نشدم دریاچه ای که شاید یه راه باریک به دریاهای بزرگ داشته باشه ،

من حتی جزئی از دریایی که زیر نور آفتاب آرام نفس می کشه  هم نشدم ،

من حالا تو اقیانوسم ، یه اقیانوس پر تلاطم ، که لحظه ای آرام نمی شه …

همه  ذراتم که حالا تو آب پخش شدن ، هر بار ،با هر موج ، به سمت آسمون پرواز می کنند، ولی هیچ وقت به آسمونی که جایگاه توست نخواهند رسید…

حقیقت تلخ زندگی من همینه،

اینکه من باز هم سنگم ، یه تکه از زمین ، حتی اگر جزئی از آب شده باشم ،همراه اون ،هیچ وقت نمی تونم مثل آب بالا برم ، بالا بالا ...تا آسمون

هر بار که با موجها بالاتر می رم ، برگشتن و تحمل این نرسیدن برام سخت تر می شه ،تازه تو برگشتن آب هم سیلی محکمتری بهم می زنه...

هیچوقت به تو نمی رسم ، هیچوقت ، هیچوقت ...

ولی باز نگاهم به آسمونه

                                  و منتظرم 

نور

 

همیشه جلوی چشمهام هستید، می بینمتون ولی ا زپشت ...

یک نور خیره کننده ، یک کوه با عظمت ، یک باغ گل و همه خوبی ها ...

هر روز و هر لحظه می بینم ...

آرزوم تکیه به این کوه ، وارد شدن به اون نور ، چیدن یک گل تنها یک گل  و لحظه ای حس کردن اون خوبی ها ست ،

از وقتی یادم میاد ، دارم مثل بچه ای که از دست مادرش رها شده ، دنبالتون می دوم و نمی رسم

قدم های آرام شما ،‌در مقابل ضعف پاهای من خیلی بلند هستند ، من هیچوقت به شما نمی رسم ، مگر شما لحظه ای بر گردید و دست من را هم بگیرید .

برای شما کار سختی نیست ولی برای کودکی که احساس می کنه دیگه داره حامی اش را از دست می ده  و ممکنه گم بشه ، یه لطف خیلی بزرگه ...

چشم می دوزم به این نور بی نظیر ، شاید یه پرتو باریک اون روزی نگاهم را روشن کنه ...

                                        من منتظرم

 

راههای فرعی ...

 

وقتی اون روز خودمو سر دو راهی  دیدم ، فکر کردم این همون جایی که باید بزرگترین تصمیم زندگیم را بگیرم ، ولی خیلی زود فهمیدم که این دو راهی هم تنها یک راه فرعی بود که از راه اصلی جدا می شد .

حالا مدتهاست با سرعت دارم تو این راه حرکت می کنم و راههای فرعی زیادی را پشت سر گذاشتم .

گاهی حتی آنقدر سرعت می گیرم که حاضر نیستم به این راههای فرعی نگاه کنم ، ولی تازگی ، راههای فرعی تو مسیر ، زیاد شدن ،آنقدر که سر درگمم  کردن ، می خواهم مثل همیشه بی اعتنا ازشون بگذرم ولی نمی شه ...

کاشکی لازم نبود که تو دشتهای انتهای این راهها ساکن شد ، کاشکی می شد این راه را مستقیم و با سرعت پیمود تا به آخر رسید ، به منزل اصلی

ولی هر وقت این حرف را به کسی گفتم ، گفتن که اشتباه می کنم و بعضی از همین راههای فرعی ، یک میانبر هستند و مسیر را هموارتر و سرعت را بیشتر می کنند .

شاید حقیقت داشته باشه  ولی می ترسم تو این انتخاب اشتباه کنم و و در انتهای این جاده به جای یک دشت به باتلاق و یا حتی نه این اندازه  بد ، به یه دشت خشک برسم یا حتی یه دشت سر سبز ولی بی تغییر و ثابت و همیشه یکجور .

هدف من جلو رفتن و ساکن نبودنه ... چطور می تون یه جاده بن بست را تحمل کنم ، اون راه باید بی انتها باشه تا بشه برای همیشه در اون ماند ...

کاش اشتباه نکنم ، کاش یک نشانه در ورودی اون راه بود ، کاش کسی به استقبالم می امد تا مطمئن باشم که اشتباه نکردم .

شاید هم هیچ وقت ، هیچ کدام از این راهها را انتخاب نکنم .

شما انتهای همه این جاده ها را می بینید ، کمکم کنید ...

**یا صاحب الزمان ادرکنی **

چشمانم را می بندم ...

 

همه جا تاریک بود و ساکت

با چشمان کاملا باز هم چیزی دیده نمی شد

و حتی کلمه ای شنیده نمی شد

 

اما دیگران می شنیدند

می دیدند

 

چه کس و چه صدایی ، نمی دانم

ولی می دیدند

 

کم کم من هم عادت کردم

به آن ظلمات و به آن سکوت

 

حالا هم می دیدم و هم می شنیدم

آنچه دیگران همیشه از آن حرف می زدند

 

ولی حالا تنها تر بودم

شنیده ها  روانم را آزار می داد و

نگاه ها  افکارم را بهم می ریخت

 

و حالا

حالا

چشمانم را می بندم

و تنها منتظر شنیدن صدای پا ی  شما هستم

 

چشمانم بسته می مانند

حتی اگر تا آخر عمر

به انتظار یک نور خیره کننده و...

 

مطمئنم روزی دوباره خواهم دید و خواهم شنید ولی این بار آرامش خواهم یافت .

 

وقتی آمدید ،مرا هم صدا کنید و اجازه دیدن نور نگاهتان را به من هم بدهید، این تنها آرزوی کسی است که چشم بر دنیا بسته است ...

 

 

ب ا ر ف ت ن ت  م س ا ف ر

 

با رفتنت مسافر

جاده رو تشنه کردی

جاده نفس نداره اگه تو بر نگردی

شب دراز قصه خمیازه زمین

فاصله نفسها فقط یه نقطه چینه

 

توی رگبار مصیبت من دل خوش بهارم

تو اوج خستگی ها خیالی از تو دارم

میگیره انتظارت، تلخی لحظه هام رو

نیاز ساده من جاده و بارون و تو

 

خاموشی شب سرد تاوان خستگیم

نگاه تو همیشه امید زندگیم

شعر تلخ کنایه برام طعمی نداره

حقیقت پیش روم ه، دور دلم حصار

 

 

 

ولادت ...

 

سلام و درود بر محمد و آل محمد

ولادت امام بزرگوار امام حسن عسگری پدر گرامی شما را تبریک می گویم.

فردا را با جشن می گیریم و

               منتظر عیدی شما هستیم.

                                                این عید بر همه مبارک

 

 

آرزو

 

امروز خوب شروع نشد ، بعد از اون خوابهای عجیب ...

و یه نتیجه ناخوش آیند هم داشت ، اینکه دیگه آرزو نکنم ، چیز تازه ای نبود ولی حالا فکر می کنم که اصلا این ،یعنی آرزو کردن ، خیلی بی معنی شده .....

بی معنی چون حالا آدمها یا نیازی به آرزو ندارن (چون هر چیزی را به نظر خودشون می تونند بدست بیارن ) یا آرزو کردنشون بی معنی چون نمی تونن هیچ وقت بدست بیارنش و اون دیگه آرزو نیست ، رویاست .

خوب که فکر کردم دیدم من هم حالا دیگه آرزویی ندارم ، در واقع تنها آرزوم که شما هستید ، حالا فهمیدم که آرزو نیست ، یه واقعیت که فقط باید منتظر بود و آماده شد . من فکر می کنم شما را دارم ،همین که می تونم با شما صحبت کنم همین معنی را داره ، من می خوام یه منتظر باشم و این یه آرزو نیست ،یه هدف که هر روز برای اون تلاش می کنم .

ولی اینکه حالا نمی شه  آرزو کرد به این معنی نیست که دیگه وقتش ؟؟، زمان اومدن شما ؟!. به نظر من این یه فاجعه است ... مگه بدتر از این هم می شه ..

مثلا من هیچ وقت به خودم این اجازه را نمی دم که آرزوی دیدن یه فکر پاک ، یه نگاه صادق ،یه دست مهربون و... را کنم ، نه اینکه بگم وجود نداره ،ولی مگه تو این دنیا اگه کسی چنین ادعایی کنه میشه باور کرد ؟!؟!!!!!

        دست بر دامن هرکس که زدم رسوا بود                    کوه با آن عظمت پشت سرش صحرا بود

 

تنها کسی که می تونه پرده از چهره ها برداره شما هستید ، همین حالا که این و نوشتم به خودم لرزیدم ، یعنی اگه پرده از ظاهر من بردارن ... نمی تونم فکرش و کنم ولی کاش طوری باشه که حداقل بتونم سر بلند کنم و شمارا ببینم ...

باز هم از همه افکارم تنها نتیجه ای که می گیرم نیاز به شماست ،

                                                             پس باز منتظرم

 

 

...چه شود

 

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود

یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود

آخر ای خاتم جمشید همایون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

عقلم از خانه به دررفت و گر می این است

دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود

صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود

خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت

حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

 

خیلی خوبید

 

می دونستم که خیلی زود جواب می دید ، ولی باور نمی کردم اینقدر زود ...

وقتی دیروز چیزی که انتظارش را نداشتم پیش اومد مطمئن شدم که یه نشانه از طرف شماست

باورش سخت بود ولی خیلی خیلی خوشحالم کرد

ولی از این می ترسم که اشتباه کرده باشم ، آخه بعد از اون دیگه به آن اندازه خوشحال نیستم ، همش احساس می کنم دارم اشتباه می کنم

من به اندازه همه دنیا ازتون ممنونم ، هر چی که نباشه ، حداقل اعتمادم به شما بشتر از قبل شد نه اینکه قبلا شکی داشته باشم ولی حالا احساس می کنم یعنی باور کردم که صدام و می شنوید ...

بازم خواهش می کنم بقیه راه هم کمکم کنید

من همیشه منتظر شما هستم

منتظر اومدنتون ، نگاه مهربونتون و ....